نه قبلی نیست، جدیده. قبلی راجع به محل سکونتشون و چندتا مورد دیگه بهم دروغ گفت، مجبور شدم ولش کنم. با این یکی جدیده هم شیش ماهی دوست بودیمو رابطه مون هم خوب بود ولی چند روز پیش یه ایمیل داد بهمو گفت برای ازدواج آمادگی نداره و یه سِری مشکلات تو زندگیش پیش اومده و نمیتونه ادامه بده! وحید جان از بس چشمت شوره، اینکی رو تو پروندی!

ولی گذشته از شوخی، این دومیو خیلی دوسش داشتم. مثل خودم آفتاب مهتاب ندیده بود. خیلی خونگرم و نسبتاً خوشچل و خوشهیکل بود. چندبار با دوستاش خونمون اومده بود و حتی یه بار هم مامانو بابامو دید حتی یه بار اومد خونمون داداشمو زن داداشمم دیدنش و چند ساعتی با هم حرف زدن که هم مورد تأیید داداشم بود و هم زنش، یه جلسه هم عمهم و شوهر عمّهِه دیدنش. "ف" هم اصرار داشت که یه روز قرار بذاریم، مامانشو من حضوری ببینم که شرایطش پیش نیومد ولی یه بار پای موبایل به طور مختصر و در حد احوالپرسی با مامانش حرف زدم. یکی دو بار دعوتم کرد برم خونهشون پهلوی مامانو باباش ولی من خجالت میکشیدم و نرفتم. خونهشونو بهم نشون میداد، خیلی راحت جریان تنها دوست پسره قبلیشو که ده سال (شایدم پنج سال، درست یادم نمیاد) از خودش کوچیکتر بود و علت جدا شدنشونو بهم میگفت، عکسای خودشو مامانو بابا و داداشاشو بهم نشون میداد و انگار چیزی برای مخفیکردن نداشت.
این دو سه روزه بهم خیلی سخت گذشته ولی کم کم دارم آروم میشم. نمیدونم شایدم داره ادا بازی درمیاره و دوباره برگرده. ولی اگه بخواد برای همیشه بره، یه کِیسِ خوب برای ازدواجو از دست میدم. خواستگار زیاد داشت ولی میگفت جدی نیستن. این اواخر هم پیله کرده بود که میخواد بره خارج. همکارش توی شرکتی که کار میکنه، ظاهراً بهش علاقه داره و برای "ف" توی شرکت، تولّد گرفته و براش عطر خریده و چند باری هم با هم و به همراه سایر همکاراشون رفتن هتل و رستوران. "ف" بهم میگفت این قرارها از طرف شرکتشونه و به قصد خاصی نیست، چند بار هم گفت که با یارو دعواش شده. ولی البته چندبار هم بهم گفت که این همکارش بعد از شرکت با ماشین رسوندتش خونه (یعنی "ف" رو رسونده خونهشون) یا به مناسبتای مختلف براش پاستیلو شکلات و کلاه خریده.
به این یارو مرتیکهی نکبت شک دارم. ممکنه "ف" منو یه جورایی طعمه کرده باشه تا این یارو اگه قصد ازدواج داره، زودتر و جدیتر اقدام کنه که اگه اینجوری باشه واقعاً حرکت زشتی رو مرتکب شده و عواقب بدی در انتظارش خواهد بود چون به نظر من، این چیزا از چشم خدا پنهون نمیمونه هر چند که "ف" اونقدر دختر خوبی حداقل به نظر مییومد که بعیده بخواد از این کارا بکنه. البته این فکرو مامانم انداخت تو سرم. حتی نیما دوستم هم میگه که با توجه به شناختی که از شخصیت "ف" داره خیلی بعیده که بخواد یه همچین رفتار نامتجانسیو از خودش بُروز بده.
یکی دو باری هم به مدت کوتاهی توی خونمون تنها شده بودیم ولی به همدیگه کاری نداشتیم، کلّاً نه انگیزهی خاصی توی من بود که بخوام رابطهی جنسی برقرار کنم (شاید به خاطر سنم یا به این خاطر که چون تا حالا از این کارا نکردم، انجام این کار برام خیلی راحت نیست) و نه اون چندان به این کار راغب بود چون میگفت "دختره" و از اینکارا خوشش نمیاد و به احتمال زیاد هم راست میگفت. فقط اجازه میداد صورتشو ماچ کنم. یه بارم خواستم ازش لب بگیرم ببینم چی میشه بعدش (!) ولی سرشو چرخوندو اجازه نداد. مَمَلی موندو حوضش

ولی خیلی دوسش دارم حتی همهی دوستای پسرم تقریباً متفق القول بودن که "ف" بسیار دختر خوب و دوست داشتنیایه و من نباید از دستش بدم. این روزای آخر هم بهم گفت که دوست پسر قبلیش به یکی از دوستای "ف" پیام داده و میخواد برگرده ولی "ف" بهم میگفت که پسره ده سال از خودش کوچیکتره و با اون آیندهای نداره ولی در عین حال حس میکردم که هنوز دوسش داره چون "ف" زیاد خوشش نمیومد که من راجع به دورانی که با دوست پسر قبلیش بود سین جینش کنم چون میگفت، خاطراتش زنده میشه و از اینکار ناراحت میشد.
از طرفی "ف" تالاسمی مینور (کم خونی) داشت که بیماری جدیی نیست و فقط نمیتونه با فردی که دارای بیماری مشابهیه ازدواج کنه چون بچهشون دچار تالاسمی "ماژور" میشه که خطرناکه. منم که مشکل تالاسمی نداشتم. از یه طرف هم نگرانم که نکنه پای یه بیماری دیگهای درمیون باشه که میخواد ازم مخفیش کنه. گیج شدم. یادمه توی این مدت، یکی دو بار دعوامون شد ولی معمولاً خودش با واسطه کردنِ دوستاش و دوستای من، بعد از چند هفته یا چند روز برمیگشت، یعنی حس میکردم که اونم منو دوست داره و نمیخواد راحت از دستم بده. ولی از اونطرف، چند روز کم پیدا شد و کمتر بهم زنگ میزد، توی آخرین تلفنی هم که بهم زد، طوری حرف زد که حس کردم انگار هیچ حسی بهم نداره. شبیه یه همچین مکالمهای داشتیم:
-من: "برای چی جواب اس ام اسا و تلفونامو نمی دی، کجایی الآن؟"
-"ف": "باشگاه بودم، الآنم دارم میرم پیشِ صدف"
-من: "این وقت شب (ساعت 9:30 شب بود) چه باشگاهی؟ قسم بخور باشگاه بودی؟"
"ف": "فکر میکنی من دروغ میگم بهت؟"
من: "گفتم قسم بخور!"
"ف": "بخدا باشگاه بودم"
چند ثانیه سکوت و
من: "ف، پای کس دیگهای درمیونه و میخوای منو بپیچونی؟!"
"ف": "اگه دوست داری میتونی همینطوری فکر کنی!"
من: "ف، حرف آخرت همینه؟"
بازم چند ثانیه سکوت و
من: "خدافظ"
"ف": "خدافظ"
فردا صبحشم این ایمیلو با عنوان "خدافظ" برام فرستاد:
"سلام خوبی؟
ببین راسش خواستم بهت بگم من یه سِری مشکل برام پیش اومد و خوب تغییراتی تو زندگیم بوجود داره میاد که همه چیزم داره عوض میشه میدونم ممکنه بگی اینا چه ربطی به تو داره اما واقعاً نمیتونم دیگه با کسی در ارتباط باشم یا به ازدواج فکر کنم. یه واقعیتی هم که هست اینه تو سنت برا ازدواج اوکیه اما من هنوز قصد مشخصی برا اینکار ندارم.
خواستم بابت همه چیزایی که بهم یاد دادی بابت همه چی ازت تشکر کنم و بگم امیدوارم منو حلال کنی و برات آرزو بهترینارو میکنم. یه خواهش هم که دارم بعد این ایمیل دیگه نه بهم زنگ بزنی نه پیامی بدی حتی به دوستات هم که با همکارای من در ارتباطن بگو لطفاً حرفی نزنند چون من دیگه همکارامم ممکنه نبینم.
امیدوارم خدای بزرگ و متعال همیشه برات بهترینارو رقم بزنه.
خدانگهدار"
امیدوارم هر چی هست، خدا بخیر بگذرونه.
