صفحه 1 از 1

حكايت سودمند و كوتاه

ارسال شده: سه‌شنبه ۱۳۹۳/۲/۳۰ - ۲۳:۵۷
توسط father
روزی صحبت از پیری بود.نورالدین جهانگیر،چهارمین پادشاه گورکانی هندی،فی البداهه گفت:چرا خم گشته میگردند پیران جهان دیده?
نور جهان فوری گفت: به زیر خاک میجویند ایام جوانی را.

Re: حكايت سودمند و كوتاه

ارسال شده: چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۳۱ - ۲۲:۰۹
توسط father
هم از بزرگان عصر یکی با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.غلام شاد شد بریانی ساخت و پیش او آورد.خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد.دیگر روز گفت:بدان گوشت نخود آبی مزعفر بسازتا بخورم و تورا آزاد کنم.غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد.خواجه زهرمار کرد و گوشت به غلام سپرد.روز دیگر گوشت مضحمل شده بود و از کار افتاده،گفت:این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم.گفت:ای خواجه (( حسبت الله )) بگزار من به گردن خود همچنان غلام تو باشم.اگر هر آینه ی خیری در خاطر مبارک میگزرد به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن.

Re: حكايت سودمند و كوتاه

ارسال شده: شنبه ۱۳۹۳/۹/۱۵ - ۱۵:۴۹
توسط fatemeh_yal
دعای مادر

از بایزید بسطامى، رحمة اللّه علیه، پرسیدند که
ابتداى کار تو چگونه بود؟ گفت: من ده ساله بودم، شب
از عبادت خوابم نمى بُرد.
شبى مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد
است، نزد من بخُسب.
مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود؛ پذیرفتم

آن شب هیچ خوابم نبرد و از نماز شب بازماندم.
یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیر سر
مادر داشتم.
آن شب هزار «قُل هُوَ اللّهُ اَحَد » خوانده بودم.
آن دست که زیر سر مادرم بود، خون اندر آن خشک
شده بود. گفتم: «اى تن، رنج از بهِر خداى بکش .»
چون مادرم چنان دید، دعا کرد و گفت: «یا رب،
تو از وى خشنود باش و درجتش، درجهٔ اولیا گردان .»
دعاى مادرم در حقّ من مستجاب شد و مرا بدین
جاى رسانید.

بُستان العارفین

Re: حكايت سودمند و كوتاه

ارسال شده: چهارشنبه ۱۳۹۶/۶/۸ - ۱۲:۰۲
توسط ali shariei
آورده اند جماعتی از بوزینه گان در صحرایی میزیستند.
چون شاه سیارات به افق مغربی خرامید و جمال جهان آرای خود را در نقاب ظلام بپوشانید سپاه زنگ به غیبت او بر لشکر روم چیره گشت و شبی همچون کار عاصی فرا رسید.

باد شمال عنان گشاده رکاب سخت گران کرده بر آنان شبیخون آورد.
بیچارگان از شدت سرما رنجور گشته و پناهی میجستند.
ناگاه یراعه ای دیدند پنداشتند آتش است هیزم بر آن نهاده و می دمیدند.
برابر ایشان مرغی بود که بانگ میکرد که آن آتش نیست که البته التفاتی نمی کردند.
تا اینکه مردی مرغ را گفت:رنج مبر که به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی و تو در تهذیب ایشان همچون کسی هستی که شمشیر بر سنگ آزماید.
مرغ سخن نشنود و از درخت فرود آمد تا حدیث یراعه معلوم کند.
بگرفتند و سرش را جدا کردند.
و کار تو همین است که هر آینه در سر این استبداد و اصرار شوی و از این رزق و شعوذه زمانی پشیمان گردی که بیش سود ندارد.
کلیله و دمنه