نقد اندیشه ی دکتر عبدالحسین زرین کوب

مدیران انجمن: parse, javad123javad

ارسال پست
نمایه کاربر
nader.69x

عضویت : جمعه ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ - ۱۰:۳۸


پست: 92

سپاس: 16

جنسیت:

نقد اندیشه ی دکتر عبدالحسین زرین کوب

پست توسط nader.69x »

عبدالحسین زرین کوب در اواخر اسفند یک هزار و سیصد و یک شمسی در بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش استاد عبدالکریم عبائی معروف به شیخ زرگر، اهل زهد و ورع بود و در سنین قبل از چهل سالگی حرفه زرگری را که به تشویق و الزام عموی خود حاجی محمدحسین کدخدای صنف زرگران بروجرد از کودکی بدان اشتغال داشت ترک کرد و به امور فلاحت پرداخت. کراهت وی از ادامه آن شغل که به اعتقاد وی طبعاً متضمن معاملات شبهه می شد تا حدی بود که در همان ایام اشتعال هم بر رغم آنکه در شهر نزد بعضی از علماء و طلاب به شیخ زرکوب شهرت یافته بود هنگام اذ سجل احوال با اصرار تمام عنوان زرین کوب را انتخاب کرد تا نام زرکوب در مورد وی مورث شبهه در امر شغل نباشد. شهرتش به شیخ زرکوب از آن رو بود که چون علاقه و شوق وافری به اقامه مجالس وعظ و تعزیت و داشت و غالب وعاظ و اهل منبر که از بلاد دیگر مخصوصاً قم و اصفهان و مشهد و تهران برای افاضه به بروجرد می آمدند با وی مأنوس و محشور می شدند و بعضی به بیرونی خانه وی وارد می شدند. یک تن از این وعاظ که اهل اصفهان و گویا شیخ تقی نام داشت در بدو ورود قصیده یی در وصف بروجرد ساخته بود و یک بیت معروف منسوب به ناصرالدین شاه را هم در آن تضمین کرده بود. در طی این قصیده از زرگر بروجرد بدینگونه یاد کرده بود:
قونیه راگو مبر تو نام فریدون در بر زرکوب خوش عیار بروجرد
واین قصیده را گوینده چاپ کرده بود و در بین بعضی از طلاب و کسبه هم توزیع کرده بود. از آن پس غالباً طلاب و اهل منبر وی را به عنوان زرکوب می خواندند، و این قضیه قبل از تأسیس اداره احصائیه بود. و از این رو وی بعد از الزام به اخذ نمام خانوادگی همان را با اندک تغییر نام خانوادگی ساخت اما به علت تردیدی که در صحت حرفه داشت، ضمن ترک آن، قسمتی از مایملک خود را در رد مظالم و در اقامه مراسم تعزیه اهل بیت صرف کرد. از آن پس کربلایی خوانده شد. پدر وی ملا عبدالرحمن خوانساری هم اهل زهد بود و به همین جهت با آنکه روحانی علم بود، برای آنکه چیزی به نام وجوه اخذ نکرده باشد به داد و ستد هم اشتغال داشت و مختصر تجارتش شامل معامله فرش و قالی بود. یک برادر ملا عبدالرحمن که شیخ باقر نام داشت و دخترش در حباله استاد عبدالکریم در آمد، در عین اشتغال به علم به شغل عطاری مشغول شد و بعد از خروج از مدرسه، داورسازی پیشه کرد. یک برادر دیگر ملاعبدالرحمن شیخ استاد غلامحسین بروجردی از تلامذه معروف حاج شیخ هادی نجم آبادی بود و همو بود که به اشارت مرحوم نجم آبادی تعلیم میرزا علی اکبر دهخدا را بر عهده داشت. فقی یک برادر از اخوان ملاعبدالرحمن، به حرفه زرگری پرداخت و همان حاجی محمد حسن بود که اولاد نداشت و استاد عبدالکریم و برادرانش را که از پدر یتیم مانده بودند در کودکی به حرفه زرگری واداشت ملاعبدالرحمن و برادرانش اولاد ملا علی اکر خوانساری بودند که از اصهفان به بروجرد آمده بود و عیالی از خوانین محلی زند گرفته بود و بدینگونه اولاد او از جانب مادر به خوانین زند منسوب بودند. ملاعلی اکبر در اصفهان در حوزه درس حجت الاسلام سید محمدباقر شفقی اصفهانی اکابر علماء وقت تلمذ می کرد و با آن که خود از مدرسان آن حوزه بود ظاهراً روزی با لحن مؤدبانه یی به استاد خود ارباب کثرت اموال و تصرفش در انواع وجوهات اعتراضی کرده بود و جواب آقا که موجی اقناع او نگشته بود موجب مهاجرت وی از اصفهان به بروجرد شد. خود وی نیز، با آنکه عالم و مدرس بود برای اجتناب از مداخله در اینگونه وجوهات، آنگونه که در آن ایام نزد زهاد علما معمول بود به تجارت اشتغال داشت و در بروجرد هم مثل اصفهان و خوانسار به صناعت و تجارت چیت سازی اشتغال جست و اکثر اوقات خود و اولادش صرف تحصیل و تدریس بود. به هرحال عبدالحسین، در ضمن تحصیل در مدرسه کمال (1307 ش) تحصیلات ابتدایی را در مدارس متوسطه به شدت مخالف بود و بعد از اصرار مادر و دائی و پیغام و وساطت معلمان مدرسه با این شرط با ادامه تحصیل او موافقت کرد که در تمام سال عصرها بعد از تعطیل مدرسه و تابستان ها و ایام عید در تمام اوقات روز صبح به طور منظم درس های دینی را در حوزه مدرسه بحرالعلوم که نوربخش خوانده می شد و در تمام مدت اشتغالش به دبیری در دبیرستان های بروجرد آن را ادامه داد. حاصل آن هم، به قول خودش، چیرگی از فقه و تفسیر و ادبیات عرب بود که از حد سطح تجاوز نکرد... اما دروس زنده یاد استا و ادیب لغوی و نحوی حاج شیخ علی جواهری او را به مطالعه شعر عربی علاقه مند ساخت. در حدود سال 1318 و 1319 شمسی در تهران با پاره یی مقدمات حکمت آشنا شد و نزد حاج شیخ ابوالحسن شعرانی شرح تجرید و هدایه میبدی و قسمتی از امور عامه شفا را بر سبی مذاکره مطالعه کرد. در معاشرت با بعضی روشنفکران جوان هم با فلسفه های معاصر غربی آشنا شد و مطالعه آثار نیچه، جیمزفریزر، گرنت آلن و هوبرت اسپنسر در اندیشه او تأثیر قابل ملاحظه نهاد. در همان ایام از طریق بعضی صاحب منصبان ایتالیایی و آلمانی که در اوایل جنگ دوم در بروجرد بودند، قدری زبان آلمانی و ایتالیایی فرا گرفت. بعد از فراغ از تحصیلات متوسطه یک چند در انتخاب رشته بین مدرسه افسری، حقوق و حوزه علمی در تردید بود و سرانجام معلمی را انتخاب کرد و به تدریس اشتغال جست. اشتغال به تدریس در مدارس خرم آباد و بروجرد وی را به مطالعه بعضی مواد علمی که تدریس آن به وی واگذار شد واداشت و قسمتی از دروس فیزیک و هندسه و علم الحیات را در دوره اول و دوم متوسط تدریس کرد و این معنی وی را به علوم ریاضی و فیزیکی که در هنگام اشتغال به رغبت زیادی به آنها نشان نداده بود علاقه مند کرد. بعدها تدریس زبان انگلیسی و فرانسوی و همچنین تدریس تاریخ و فلسفه در قسمتی از دوره دوم متوسطه در بروجرد و تهران علاقه شدید وی را به مباحث مربوط به تاریخ و فلسفه برانگیخت. در 1322 به تشویق یکی از دوستان پدر به تصوف علاقه مند شد. چندی با بعضی فقرای شهر آشنایی یافت و یک بار هم ضمن تشریف به طریقت مدتی اشتغال به ریاضیات اهل طریق پیدا کرد. بعدها به سبب اشتغال به تحصیلات دانشگاهی، ترک سلوک کرد و بیشتر به مطالعه کتب صوفیه اشتغال جست در دانشگاه به تشویق دانشجویان به مطالعه کتب فلسفی رغبت یافت و آثار فلاسفه یونانی و غربی را از طریق ترجمه های فرانسوی و انگلیسی که بیشتر در کتابخانه های دانشگاه پیدا می شد در مطالعه گرفت. اولین اثر وی که نشر یافت شامل شعر و مسایل مربوط به نقد شعر می شد و اکثر آنها در مجلات ادبی تهران انتشار می یافت. در تهران با عده یی از طلبه دانشکده ادبیات و دانشکده معقول و منقول مربوط شد و در یک دوره هفتگی به معیت بعضی از آنها نزد استادان معقول به بحث و مذاکره در حکمت اشراقی و کتب محیی الدین ابن عربی اشتغال جست. در 1327 شاگرد اول شد و درجه لیسانس از دانشکدۀ ادبیات گرفت و یک چند به روزنامه نگاری پرداخت. پس از آن ضمن تحصیل دکتری در ادبیات فارسی، به علم ملل و نحل و مباحث مربوط به کلام و مناظرات که در سالهای قبل هم با آن مباحث آشنایی داشت. علاقه یافت. رساله یی که در آن ایام در شرح بعضی ابیات گلشن راز پرداخت توجه استادانش را جلب نمود، ازین رو بعد از پایان تحصیلات دکتری به دعوت و الزام آنها در مؤسسه وعظ و تبلیغ علوم اسلامی به تدریس تاریخ کلام، و تاریخ ادیان پرداخت. همچنین در درس تاریخ اسلام و تاریخ علوم اسلامی، مساعد و معاون سید حسن تقی زاده شد. خلاصه یی از درس تاریخ تصوف وی به نام ارزش میراث صوفیه در مجله یغما نشر شد و بعضی اجزاء درس تاریخ کلام وی نیز در مجله راهنمای کتاب و آموزش و پرورش منتشر گردید، اما درس تاریخ ادیان وی با وجود اشتمال بر سبک تطبیقی و طریقه خاصی که شیوه محققان جدید را با اقوال اصحاب ملل و نحل تلفیق می کرد به علت عدم مساعدت احوال منتشر نشد. در مسافرت های خارج که جهت شرکت در مجالس بین المللی، از جمله کنگره های شرق شناسی، مجامع اسلامی، و کنگره های تاریخ و تاریخ ادیان انجام شد با تعداد کثیری از علماء اسلامی و غیر اسلامی آشنایی یافت. در تهران چندی نزد بعضی کشیشان به تعلم زبانهای باستانی پرداخت و در آمریکا ضمن تدریس تاریخ و عرفان اسلامی، به تعلم بعضی فنون و زبانهای دیگر از جمله قدری زبان اسپانیایی توفیق یافت. از جوانی ضمن سایر رشته ها به هنر نمایش علاقه خاص یافت و در ایام تحصیلات متوسطه آثار امثال مولیر، شکسپیر و ولتر و شیلر را با دقت و علاقه در زبان فرانسوی یا انگلیسی که در آن ایام در دسترس بود مطالعه کرد، حتی یک دو نمایشنامه، هم نوشت که از آن جمله نمایشنامه شاهزاده، و کولی با آنکه برای نمایش آماده شد به علت سانسور شهربانی در خرم آباد متوقف شد و وی به سبب آنکه مورد سوءظن پلیس واقع شد مجبور به ترک آن شهر گردید. بعدها ترجمه فن شعر ارسطو و اشتغال به مباحث نقد ادبی باز وی را به هنر نمایش علاقه مند کرد اما تجربه شاهزاده و کولی حوصله تجدید عهد با آن کار را به وی نداد. چندی در دانش سرای عالی، مدرسه عالی پاریس و دانشکده هنرهای دراماتیک به تدریس مواد مختلف پرداخت. در پایان مسافرتهایی که به لبنان و عراق و سوریه و اردن و پاکستان و هندوستان و امریکا کرد به تدریس در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دعوت شد. در سال 1356 که برای دومین بار به حمله قلبی دچار گشت، یک چند در بیمارستان های تهران بستری گشت و تابستان سال بعد برای عمل جراحی قلب و عروق به خارج رفت. بعد از انقلاب اسلامی هم به علت ادامه بیماری دوبار مجبور به مسافرت طولانی گشت و که بار دوم نزدیک دو سال به معالجه اشتغال داشت و در همین سفر اخیر بود که در پاریس در باره مثنوی مولوی کتابی تألیف کرد که شامل بحث در لطایف و بدایع مثنوی بود و سرنی نام یافت. کتابهای دیگر هم در باب مثنوی مولانا و مباحث مربوط به تصوف تألیف کرد که همچنان علاقه او را به این مباحث نشان می دهد. در طی ده دوازده سال اخیر زرین کوب در کتابخانه شخصی خود، اوقات را به مطالعه و تحقیق و تألیف می گذارند. مجالس درس او نیزکه شامل مباحثی در عرفان، ادیان و تاریخ است در همین کتابخانه تشکیل می شود و غیر از دانشجویان دانشگاه احیاناً بعضی علاقه مندان از خارج در آن شرکت می نمایند. مطالعه نمایشنامه ها و رمان های کلاسیک به زبان های خارجی هم اکنون برای او تلفن پر جاذبه یی است که قسمتی از اوقات فراغتش را پر می کند. هم اکنون نیز در باب سعدی، عطار، و فردوسی اشتغال به مطالعات جدید دارد که باید منتظر اتمام و نشر آنها بود. سالهاست که بهر هفته از دور و نزدیک، از داخل و خارج نامه ها و پیام هایی به او می رسد که بعضی از انها شامل سوالهایی در باب نوشته های اوست و اکثر، چنان که خود او می گوید شامل اظهار لطف های صمیمانه یا تشویق آمیز است. تأسف او در این است که نمی تواند به همه این نامه ها پاسخ دهد و اگر می دهد غالباً با تأخیر بسیار است – تعداد این نامه ها چندان است که به تمام آنها نمی توان به موقع پاسخ گفت.
من هر سال، یک دو روزی از نوروز پیرترم، چرا که درست یک دو روز قبل از ولادت سال 1302 بود که من در بروجرد چشم به دنیا گشودم. می پندارم عشقی هم که به گل و گیاه و سبزه درخت می ورزم از همین پیوندی است که با نوروز بهار دارم.
اولین مدرسه ام دبستان کمال خوانده می شد. با این حال از مکتب، خواندن و نوشتن قبل از ورود به مدرسه یاد گرفته بودم، به سعدی و قصه هایش علاقه پیدا کرده بودم. با همان اندک مایه آشنایی که به خط و خواندن داشتم، پاره یی شبها به تشویق دایی جواد در خواند گلستان به او کمک می کردم و از این کار احساس غرور فوق العده یی به من دست می داد. کتابی که پدرم دوست داشت، «جامع التمثیل» نام داشت. قصه هایی هم که از آن خوانده می شد همه در باره زنان صالح و مردان زاهد بود. پدر بزرگم نیز «قصص الانبیاء» را دوست داشت و در طول شب از هر کتابی چند صفحه خوانده می شد و به دنبال آن نوبت به بحث و اظهار نظر می رسید.
بعضی شبها دایی جواد «شاهنامه» می خواند و با امواج صدا و حرکات دست، گفت و شنود رستم و اسفندیار را چنان تصویر می کرد که انسان صحنه را پیش چشم خود مجسم می یافت.
آن خاطره های مبهم و از هم گسیخته، رؤیاهای دلنوازی است که امروز بعد از سال ها افق های دور دست بهشت گمشده کودکی را در چشم من جاذبه ای به شکوه می دهد.
سال های بلوغ در اوایل دوره دوم دبیرستان به سراغ من آمد، در من دگرگونی بس شگرف به وجود آورد. شوق و شوری برای مطالعه در احوال بزرگان نو تجسس در کتاب های شعر و تاریخ.
وقتی دبیرستان را در طهران تمام کردم معلم شدم. معلمی در خرم آباد لرستان. سال بعد که ایران به اشتغال تجاوزگرانه «متفقین» در آمد، به بروجرد منتقل شدم و از محضر بزرگان شهر بهره مند شدم.
بالاخره به طهران آمدم و آنجا کار معلمی را که دیگر به آن علاقه جدی پیدا کرده بودم، همچنان دنبال کردم. به دانشکده ادبیات وارد شدم و در سال 1334 به اخذ درجه دکتری نایل آمدم و سپس در هر زمینه ای که کنجکاویم برانگیخته می شد بی احساس ملالی به تجسس پرداختم و از هر تجسس وادی تازه یی برایم پیش آمد. به رمان و نمایشنامه جلب شدم، از روانشناسی سر در آوردم، به جامعه شناسی وارد شدم. از فلسفه ای که ولادیمیر ایلیچ تعلیم می کرد راه افتادم و به آنچه تولستوی منادی آن بود، رسیدم. به تحقیق در تاریخ دست زدم، روزنامه نویس شدم، نقادی پیشه کردم، شعر سرودم، ترجمه کردم و به نقد و تعلیم فلسفه غربی پرداختم.
اینجا از استادان خود و از عالمان عصر که طی بیست سال یا بیشتر از آنها چیزی آموخته ام ذکری به میان نمی آورم و فقط از زبان مولانا می گویم: مدح تو حیف است با زندانیان.
[دو سال (1970-1968) در دانشگاههای کالیفرنیا و پرینستون به تدریس پرداخته ام و چندی نیز در ژنو، لندن، مونیخ و رم و تحقیق و مطالعه داشته ام. از آشنایی با زبان های دیگر (فرانسوی، انگلیسی، عربی) دریچه های تازه ای از آفاق اندیشه بر رویم گشوده شده بود و در پی از پنج کنگره بین المللی از جمله پنجمین کنگره، اسلامی بغداد (1960)، کنگره بین المللی مستشرقین دهلی (1964)، کنگره تاریخ نویسان وینه اطریش (1965)، کنگره تاریخ ادیان ژنو (1967)، کنگره بین المللی حافظ تاجیکستان (1971) به عنوان نماینده ایران شرکت کرده ام. در زمینه تاریخ ایران و تصوف و ادبیات ایرانی با دائره المعارف اسلام (چاپ لیدن) و دائره المعارف فارسی دکتر غلامحسین مصاحب همکاری داشته ام.]
اکنون که به راه طی شده می نگرم، احساس خستگی، احساس نومیدی و حساس بیزاری ندارم. من اگر صد با هم به این دنیا برگردم دوست دارم همین راه را که طی کرده ام از سر بگیرم.
باری جای تألیف نیست، اما موجب تعجب است که زندگی ساده بی افتخار من به رغم نقصان ها و محدودیت هایی که دارد، باز از نعمت وجود کسانی که نسبت به من نفرت و حساسیت نشان می دهند، خالی نیست. از این بابت به هیچ وجه ناخرسند نیستم، اگر این عزیزان نبودند احساس می کردم وجودم، به علت ناچیزی در عصر و محیط ما به کلی بی ثمر و بی اثر بوده است. من معلمم، معلمی عشق من است. . در سایه آن توانسته ام تعدادی وحشی های خردسال، انسان های رسیده و دانا و فرهیخته بسازم. توانسته ام تعداد بیشتری از آنها را از تیرگی خوف انگیز دنیای وحش بیرون بیاورم و این چیزی است که فقط کسانی که دارای آرمان های عالی هستند درک می کنند، عشق به آیین، عشق به وطن، عشق به قوم و عشق به انسانیت، از طریق اینگونه عاشق های آرمانی است که انسان آمادگی برای نیل به عشق برتری را می یابد و آن عشق به لاینتاهی است.
از جمله این عشق های برتر که جسمانی نیست، عشق به دیانت و عشق به انسانیت عالی ترین مرحله عشق است. عشق به انسانیت که مساوی عشق به نظام هستی و مودی به عشق به حقیقت لاینتاهی است، کمال عشق آرمانی است. و برای نیل به آن استعداد خاص لازم است. و اگر انسان به کمال آن راه یابد، خودی او در خودی کائنات محو می شود و شهود و جذبیتی که عارفان از آن سخن می گویند برای وی حاصل می آید.
اینگونه عشق به وطن در مفهوم آرمانی و اخلاقی خویش بر تفاهم در این مبتنی است که هر قوم برای خود وطنی دارد و این حق هم برایش محفوظ است که آن را دوست بدارد و در هنگام ضرورت در دفاع از آن، مهاجم را به چشم دشمن بنگرد و او را از تخطی به قلمرو حیات خویش واپس براند.
از جمله آن عزیزان زنده یاد، که در سال های اخیر در حفظ مرزهای میهن اسلامی خویش جان باختند و در جنگ یا تجاوزگر کینه جوی آنسوی زاگرس، محنت والای انسانی را به دنیای سرد و بی روح حاضر نشان دادند و لاجرم برای عصر ما افتخار جاودانه کسب کردند. البته، اگر انسان در این راه سر و جان و هستی خود را از دست بدهد، آنچه حاصل می کند، حتی اگر پیروزی هم نباشد، افتخار است و این نشانه یک عشق کامل و واقعی است.
تا اینجا [هفتاد و هفت] منزل از این راه دراز زندگی را در سختی و آسانی طی کرده ام و نمی دانم چند منزل دیگر باقیست، اما می دانم که هرجا ابن سیر و پویه ام قطع شود، کسانی که من از طریق درس و تعلیم و تصنیف در وجود آنها ضرب شده ام چیزی از اندیشه، از حساس و از آرمان مرا نیز همراه خود به نسل های آینده که سال به سال همراه نوروز ولادت می یابد، خواهند برد، و به تقدیر روزی که هیچ نشانی از سیمای روح و جسم من پیش نظرها نیست، باز چیزی از احساس و اندیشه ام اینجا و آنجا باقی است.
به هرحال پیر شده ام و جسم ظاهراً خیلی زودتر از روح دارد نشان های خستگی و فرسودگی خود را ظاهر می کند. موهای شقیقه ام خیلی بیش از آن که در سابق دیده یی به سپیدی گراییده است. دندانهایم برندگی و به هم پیوستگی گذشته را ندارد و پاهایم هم دیگر نمی تواند مثل سال های پیش ساعت های طولانی بدون احساس خستگی در خیابان دور افتاده یا در باغ های عمومی راهنمایی کند (پایان ناپذیر صبر و وفا و مهر صفاست) نپذیری ملالینه رنگ کرده است و این حالت در همی و تیره گی که همراه توالی سال ها از مدتها پیش بر نگاه و لبخندم سایه می اندازد، صحبت و مجالست مرا برای همه و شاید حتی برای زنم که سرچشمه ای هر روز دشوارتر می کند.
[با این حال او مرا] تحمل می کند و به من فرصت و امکان می دهد تا همچنان مثل همان «بچه مدرسه یی» نیم قرن پیش خود را در میان انبوه کاغذ و کتاب غرفه سازم. با کاغذ پاره های خود بیش از هر چیز دلم بلرزد و هرچه را بیرون از دنیای اندیشه ام هست، در همین استغراقی که در کاغذ و کتب دارم به کلی از خاطر ببرم.
مأخذ – کتاب درخت معرفت – چنین نامه استاد و زرین کوب به کوشش علی اصغر محمدخانی
و کتاب نقش بر آب اثر دکتر زرین کوب
زندگی نامه و سالشمار استاد نوشته، آقای محمدخانی است

ارسال پست