شگفتي هاي گيتيكي در نوشته هاي پارسي باستان
ارسال شده: جمعه ۱۳۹۲/۱۲/۲ - ۱۱:۰۰
درود
اگر امروز كسي به گيتي پيمايي سوار شده و بالا بالا و بالاتر رود هنگامي كه به زمين مي نگرد چه مي بيند
كوهها و دشتها سپس دريا و زان پس گوي زمين كه كوچك و كوچتر شده و زماني مي رسد كه هيچ نشاني از زمين نيست
خوب اين رويدادي درسده ي بيست و يكم است ديگر !
ولي با شگفتي ببينيد در كتاب پر ارج تاريخ بلعمي ( نزديك 1200 سال پيش ) و سده ها پيش از كپلر و كوپرنيك و نيوتن چگونه همين
رويداد در اوج زيبايي نوشته آمده است و با درستي شگفت انگيزي گرد و گوي بودن زمين نيز در آن آمده است
چه زيبا و ستم ديده است دستاورده هاي دانشيك ايرانيان كه فرنگي ها آن را بنام خود به يغما برده و ايران تنها در پي عروض و قافيه ي ارب افتاد و گروهي دانش را با اربي گرايي جايگزين كردند
خوب داستان چيست ؟
كاووس يا نمرود ( پادشاه افسانه اي يا راستين كاري نداريم ) مي خواهد كه به آسمان رفته و خدا را ببينيد پس دستور مي دهد تا اسپاش پيما ( فضا پيمايي) بسازند ؛ پيشرانه اش كركس !
پس نمرود سوگند خورد كه : من از خداي آسمان باز نگردم تا او را نبينم و بفرمود تا چهار كركس بچه بياوردند و ايشان را ده سال همي پرورد تا بزرگ شدند و به نيرو گشتند . و بفرمود قفسي ساختند ، چنانكه دو مرد اندر آنجا توانستند نشستن . و آن قفس را دو در كرد يكي زير و يكي زبر ، و به چهار گوشه قفس چهار چوب باريك و دراز اندر بست ، و بر سر هر يكي پاره گوشت بنهاد ، و آن كركسان را سه روز گرسنه كرد .
پس بيرون آوردشان و خود با يك تن از خاصگان خويش بر آن قفس اندر نشست و در زير ببست ، و بفرمود تا آن چهر كركس را به چهار گوشه قفس ببستند زير چوبها و زبر خود گوشت بديدند بر سر چوب ، پس قصد پريدن كردند تا گوشت بگيرند و قفس را از زمين برداشتند و به هوا بردند .
يك شبانه روز بشد نمرود آن مرد را كه با او بود گفتا : در قفس سوي آسمان بگشاي تا چه بيني ؟ مرد بگشاد و بنگريست . نمرود را گفت : آسمان بر حال خويش است . پس بفرمود كه : در زيرين را نيز بگشاي . نمرود بنگريد همه آب ديد و دريا .
باز به مقدار يك شبانروز ديگر صبر كرد و كركسان همچنان بر هوا شدند گفتا در آسمان بگشاي چون نمردود نگاه كرد آسمان را ديد هم بر آن حال خويش و در زمين بگشاد نه آب ديد و نه خانه ها و اين زمين را ديد چون يكي گوي خُرد
يك شبانه روز ديگر صبر كرد پس در آسمان بگشاد ، آسمان را همچنان ديد كه زمين ديد ، در زمين بگشاد هيچ نديد مگر تاريكي . نمرود را دل بترسيد ، در زمين ببست خود با يار خويش بر خاست و آن چوب ها كه گوشت بر آن كرده بود بگردانيد ، و آن سر كه زبر بود زير كرد ، همه كركسان آهنگ زير كردند و آن قفس از آسمان فرود آمد و به زمين افتاد . و به هوا اندر بانگ آمد از پرهاي كركسان ، و هر خلقي كه بر زمين بودند دانستند كه از آسمان امري آمد از امرهاي خداي تعالي ، و از هيبت خداي زمين بلرزيد و كوهها خواست كه از جاي بر خيزد . پس چون نمرود باز به زمين آمد ، خجل شد از خلق ، بر آن كار كه بكرد ...
اگر امروز كسي به گيتي پيمايي سوار شده و بالا بالا و بالاتر رود هنگامي كه به زمين مي نگرد چه مي بيند
كوهها و دشتها سپس دريا و زان پس گوي زمين كه كوچك و كوچتر شده و زماني مي رسد كه هيچ نشاني از زمين نيست
خوب اين رويدادي درسده ي بيست و يكم است ديگر !
ولي با شگفتي ببينيد در كتاب پر ارج تاريخ بلعمي ( نزديك 1200 سال پيش ) و سده ها پيش از كپلر و كوپرنيك و نيوتن چگونه همين
رويداد در اوج زيبايي نوشته آمده است و با درستي شگفت انگيزي گرد و گوي بودن زمين نيز در آن آمده است
چه زيبا و ستم ديده است دستاورده هاي دانشيك ايرانيان كه فرنگي ها آن را بنام خود به يغما برده و ايران تنها در پي عروض و قافيه ي ارب افتاد و گروهي دانش را با اربي گرايي جايگزين كردند
خوب داستان چيست ؟
كاووس يا نمرود ( پادشاه افسانه اي يا راستين كاري نداريم ) مي خواهد كه به آسمان رفته و خدا را ببينيد پس دستور مي دهد تا اسپاش پيما ( فضا پيمايي) بسازند ؛ پيشرانه اش كركس !
پس نمرود سوگند خورد كه : من از خداي آسمان باز نگردم تا او را نبينم و بفرمود تا چهار كركس بچه بياوردند و ايشان را ده سال همي پرورد تا بزرگ شدند و به نيرو گشتند . و بفرمود قفسي ساختند ، چنانكه دو مرد اندر آنجا توانستند نشستن . و آن قفس را دو در كرد يكي زير و يكي زبر ، و به چهار گوشه قفس چهار چوب باريك و دراز اندر بست ، و بر سر هر يكي پاره گوشت بنهاد ، و آن كركسان را سه روز گرسنه كرد .
پس بيرون آوردشان و خود با يك تن از خاصگان خويش بر آن قفس اندر نشست و در زير ببست ، و بفرمود تا آن چهر كركس را به چهار گوشه قفس ببستند زير چوبها و زبر خود گوشت بديدند بر سر چوب ، پس قصد پريدن كردند تا گوشت بگيرند و قفس را از زمين برداشتند و به هوا بردند .
يك شبانه روز بشد نمرود آن مرد را كه با او بود گفتا : در قفس سوي آسمان بگشاي تا چه بيني ؟ مرد بگشاد و بنگريست . نمرود را گفت : آسمان بر حال خويش است . پس بفرمود كه : در زيرين را نيز بگشاي . نمرود بنگريد همه آب ديد و دريا .
باز به مقدار يك شبانروز ديگر صبر كرد و كركسان همچنان بر هوا شدند گفتا در آسمان بگشاي چون نمردود نگاه كرد آسمان را ديد هم بر آن حال خويش و در زمين بگشاد نه آب ديد و نه خانه ها و اين زمين را ديد چون يكي گوي خُرد
يك شبانه روز ديگر صبر كرد پس در آسمان بگشاد ، آسمان را همچنان ديد كه زمين ديد ، در زمين بگشاد هيچ نديد مگر تاريكي . نمرود را دل بترسيد ، در زمين ببست خود با يار خويش بر خاست و آن چوب ها كه گوشت بر آن كرده بود بگردانيد ، و آن سر كه زبر بود زير كرد ، همه كركسان آهنگ زير كردند و آن قفس از آسمان فرود آمد و به زمين افتاد . و به هوا اندر بانگ آمد از پرهاي كركسان ، و هر خلقي كه بر زمين بودند دانستند كه از آسمان امري آمد از امرهاي خداي تعالي ، و از هيبت خداي زمين بلرزيد و كوهها خواست كه از جاي بر خيزد . پس چون نمرود باز به زمين آمد ، خجل شد از خلق ، بر آن كار كه بكرد ...