علم و داستانی که ما بدان نیازمندیم
: علم و داستاني كه ما بدان نيازمنديم :
علم و داستاني كه ما بدان نيازمنديم
نويسنده: نيل پستمن
چكيده:
علم گرچه به عنوان خداوند عصر جديد، خدايان گذشته را منزوي ساخته است ولي برخلاف
آن خدايان، قادر به ارائه يك الگوي جهانشمول و چارچوبهاي اخلاقي نبوده است.
اين امر، باعث شده است كه زندگي بشر جديد به فقدان معنا و جهت متعالي دچار
شود. فرزند علم يعني تكنولوژي گرچه پرمدعاتر از علم در حل مشكلات بشر ميباشد
ولي به مراتب از آن ناتوانتر و ضعيفتر است. علاج اين معضل جدي را بايد در
بازتفسيري نظري و عملي متون ديني [مسيحيت] جستوجو كرد، چراكه خصلت معنابخشي
به زندگي را صرفاً از اين ناحيه ميتوان دريافت كرد..
معضلات معنوي بنيادين ما كه در عصر تكنولوژي زندگي ميكنيم، چندين سال قبل
در نوشتهي پيشگويانانهي اِدنا اس. تي وينسنت ميلادي در كتاب ادبي وي (مرد
شكارچي) ذيل عنوان «چه طعمهاي؟» بدين شكل بيان شده است:
«در اين دوران استثنايي و در لحظات تيره و تار آن، سيلاب برقآساي واقعيات
از آسمان در حال ريزش است و … آنها بدون ترديد دروغ ميگويند. حكمت، براي علاج
بيماري سرگشتگي و حيرت روزانهي ما كافي است؛ گرچه هيچ دستگاه بافندهاي براي
بافتن لباس وجود ندارد».
چيزي كه ميلاري در اينجا از آن سخن ميگويد، يك پارادوكس بزرگ است. در ابتداي
قرن نوزدهم، خلاقيت بشري متوجه معضلاتي از اين قبيل بود كه: چگونه ميتوان
كمبود اطلاعات را برطرف كرد، چگونه ميتوان بر محدوديتهاي فضا، زمان و شرايط
غلبه كرد؛ به عنوان مثال، در ابتداي قرن نوزدهم، سرعت انتقال يك پيام به اندازه
سرعت انسان بود. شيوهي بيان رسميت يافته بين مردم، كه پيامها را بر آن اساس
مرتب ميكردند، كتبي و شفاهي بود و از اين رو بسياري از مردم، دسترسي به دانش
در حال توسعهاي كه در هر حوزهاي در حال توليد بود نداشتند؛ لذا بدين جهت
ما با شور و حرارت زيادي به اين معضلات حمله كرديم و به طرز چشمگير و خارقالعادهاي
بر آنها پيروز شديم. در قرن نوزدهم جهان را به وسيله تكنولوژي بازسازي كرديم
و در نتيجه، سيلاب برقآسايي از واقعيات نظير تلگراف، عكاسي، ماشين چاپ، تلفن،
ماشين تحرير، گرامافون، كابلهاي برق و تلفن در دو سوي اقيانوس اطلس، امواج
راديويي، فيلمها اشعه ايكس، كامپيوتر، مجلات و آژانسهاي تبليغاتي و بوروكراسي
مدرن به شكل افسارگسيختهاي رها شد. ما مقابله با معضل كمبود اطلاعات را تا
نيمه اول قرن بيستم ادامه داديم و بالاخره زماني كه يك رشته اختراعات مهم ديگر
را اضافه كرديم، امر مشقتآور كمبود اطلاعات براي هميشه رفع شد. ممكن است به
خاطر نائل شدن به چنين دستآوردي، به خودمان مباهات كنيم، ولي ميبايست در
اين مطلب كه مشكلات اطلاعاتي را حل كردهايم، اندكي تأمل كنيم؛ چون معضلات
جديدي به وجود آوردهايم كه در گذشته اصلاً شناخته شده نبودند. اين معضلات
عبارتند از: اشباع بيش از حد، ازهم گسيختگي و فقدان هدف اطلاعات. سيل اطلاعات
توسط ميليونها منبع در سراسر جهان، نظير تمام سيستمهاي ارتباطي و رسانهاي،
امواج نوري و راديويي، لوحهاي فشرده، بانكهاي كامپيوتري، سيمهاي تلفن، كابلهاي
تلويزيون، ماهوارهها و ماشينهاي چاپ، در حال ريزش است. با ظهور اشكال گوناگون
ذخيرهسازي اطلاعات (بر روي صفحه كاغذ، ويدئو، نوار كاست، ديسكها، فيلم و
تراشههاي سيسليكون) توان بازيابي اطلاعات، به مراتب بيش از حد انتظار شده
است، اما مثل شاگرد تازه كار يك ساحر، چنان در جريان اطلاعات غوطهور شدهايم
كه حتي جاروي سحرآميزي هم كه ما را نجات دهد، وجود ندارد. پيوند بين غايت انسان
و اطلاعات قطع شده است. اطلاعات، هماكنون به صورت كالايي درآمده است كه خريد
و فروش ميشود و به شكل بيهدفي در گردش است، چه كسي جوياي آن باشد و چه نباشد.
چون فاقد جهت مشخصي است، عليرغم ظرفيت فوقالعاده و سرعت بالاي آن، رابطهاش
با معنا و محتوا قطع شده است. جريان اطلاعات آشكارا به شكل ازهم گسيختهاي
در حال حركت است و همانطور كه ميلاري ميگويد، ما فاقد دستگاه بافندگي مخصوصي
هستيم كه تمام اين اطلاعات را به شكل پارچهاي بافته شده دربياورد. هيچ «روايت»
متعالي كه به عنوان راهنماي اخلاقي بتواند غايت اجتماعي و اقتصادي هوشمندانهاي
را براي ما ترسيم كند، وجود ندارد و هيچ كس نيست تا آنچه را كه نياز داريم
و چيزهايي را كه نيازي به دانستن آن نيست، به ما بگويد. حتي بدون چنين روايتي،
ما بدين نكته پي بردهايم كه اطلاعات، هيچ ارتباطي با معضلات مهم زندگي ما
ندارد. اگر كودكان قحطيزده در سومالي و يا جاي ديگر گرسنه هستند، اين امر
هيچ ربطي به كمبود اطلاعات ندارد. اگر اقيانوسها آلوده شدهاند، هيچ ربطي
به كمبود اطلاعات ندارد. اگر كودكان به شكل نامناسبي تربيت ميشوند نيز ربطي
به كمبود اطلاعات ندارد. قطعاً اگر ما در انجام موفقيتآميز اموري كه به ما
مربوط ميشوند ناكام شدهايم، اين امر هيچ ربطي با كمبود اطلاعات ندارد.
چيزي كه ما امروزه با آن مواجه هستيم، گروهي از پندارهاي غلط و واهي است كه
معتقد است نوآوري تكنولوژيكي همان پيشرفت انسان است. اين امر باعث تقويت اين
تصور غلط شده است كه مصائب و شكستهاي ما ناشي از كمبود اطلاعات است. در نتيجه،
عميقترين پندار باطل شكل ميگيرد كه: زندگي ما بدون دستگاه بافندهاي يا بهتر
بگويم بدون يك روايت متعالي كه بتواند آن را به شكل يك مجموعه به هم تنبيده
دربياورد، ممكن و شدني است. من واژه روايت را مترادف با «خدا» در نظر ميگيرم؛
بدين علت كه اين كلمه، تركيب و يا تصوير ثابتي را به ذهن متبادر ميكند. اثر
چنين تركيب و تصويري اين است كه ذهن شخص را به سمت ايده خاصي سوق ميدهد. مراد
من از اين ايده، بيشتر يك داستان و ماجرا است. البته نه هر داستاني، بلكه داستاني
كه با ما از مبادي نخستين سخن بگويد و چشمانداز دلخواه ما را در آينده به
تصوير بكشد. داستاني كه براي ما آرمانهايي را ترسيم، اصولي را براي هدايت
تجويز و منبعي را براي اعمال اقتدار ما فراهم كند و مهمتر از همه، به ما توان
درك [چگونگي] بقا و غايات را بدهد. مراد من در استفاده از كلمه خداوند، در
حقيقت همان روايت كلان است كه به اندازه كافي داراي اعتبار، پيچيدگي و قدرت
نمادين باشد تا بتواند زندگي فرد را براساس آن سازماندهي كند. من اين واژه
را با استفاده از نگرش آرتور كوستلر در عنوان كتابش در باب دغلكاري و ناكامي
كمونيزم تحت عنوان «خدايي كه شكست خورد» نامگذاري كرد، استفاده ميكنم. وي
ميخواست نشان دهد كه كمونيزم صرفاً تجربهاي در عرصه حكومت و يا زندگي اجتماعي
و حتي محدودتر از آن، يك تئوري اقتصادي نيست، بلكه روايت جامعي است از اين
كه جهان به چه شباهت دارد و امور ميبايست به چه نحوي پيش بروند. همچنين وي
به دنبال آن بود كه نشان دهد عليرغم اهانت كمونيزم به روايتهاي مذهبي سنتي،
خودش بر جزمها و اعتقادات خاصي تكيه زده است. يقيناً كمونيزم مفهوم خاص خود
را از كفر و بدعت داشت و روش نامتعارف و ظالمانهاي را در طرد و تكفير اعمال
ميكرد. در طي قرون متمادي، شريك مناسبي براي خداوند وجود نداشته است. شايد
ما بتوانيم چارلز داروين را آغازگر تهاجم بزرگي بناميم كه براساس آن [نظريهي
تكامل]: ما فرزند خدا نيستيم، بلكه فرزند ميمونها هستيم. كارل ماركس از داروين
خواسته بود مقدمهاي بر كتاب «سرمايه»اش بنويسد و خداوند ناسيوناليزم را
با ارئه تئوري و مثالهاي متعددي مبني بر اينكه چگونه طبقه كارگر توسط سرمايهداران
ظالم، فريب ميخورند، از بين ببرد. زيگموند فرويد به آرامي در مطب شخصياش
تلاش ميكرد كه به قويترين شريك خدا تبديل شود. وي سعي ميكرد نشان دهد كه
خداي بزرگ عقل كه اقتدارش در عصر روشنگري به رسميت شناخته شده بود، در حقيقت
دغلكار بزرگي است كه به طور وسيعي در خدمت عقلانيسازي و پنهانسازي بخش اعظمي
از سيطره اميال دوران كودكي ميباشد. اضافه بر اين، وي ماجراي پاكدامني كودكان
را نيز تباه ساخت و در حالي كه سعي ميكرد نشان دهد موسي يك يهودي نبود، استدلال
ميكرد كه اعتقاد ما به خدايان به خاطر توهمهاي ذهني و كودكانه است. حتي فرد
ملاحظهكاري نظير آلبرت انيشتين نيز در اين سرخوردگي فراگير سهيم شد. مقالات
بنيادي وي، نهايتاً بدين ايده منجر شد كه ما اشياء را نه آن طور كه هستند،
بلكه آنگونه كه ما هستيم ميبينيم. قديميترين پيشفرض اين اصل مسلم كه «هر
آن چه را ميبيني بپذير»، به ورطهي نابودي افتاد و طرف مقابل آن، كه «هرچه
را باور داري، ميبيني» نهايتاً درست و حقيقي از كار درآمد. علاوه بر اين،
پيروان انيشتين با اعتقاد به اين كه اين امر براي آنها ثابت شده است، نتيجه
گرفتند كه معرفت نهايي همواره غيريقيني است. براساس نگرش آنها، تلاشهاي ما
اصلاً نميتواند منجر به شناخت قطعي پديدهها گردد و اين امر نه به خاطر فقدان
دانش ما و همچنين نه به خاطر اين كه ما محصور در حيطه پروتوپلاسم هستيم، بلكه
بدين علت است كه جهان، طبعي زشت و نامطلوب دارد. امري كه در اين ميان عجيب
است، اين است كه هر كدام از اين افراد عليرغم تفاوت شخصيتي، در نظر داشت كه
مبنايي محكمتر و انسانيتر براي عقايد ما فراهم كند، ولي در اين ميان، بشر
به خاطر آنچه كه از دست داده است، دچار ناكامي شده است. نيچه قبل از ابتلا
به جنون گفت خدا مرده است. البته اگر منظور وي اين بود كه خدايان همگي مردهاند،
دچار خطا شده است؛ چراكه در اين قرن، خداوندان جديد حمله شتابزدهاي را به
جايگاه خداوند سنتي آغاز كردهاند؛ اگرچه غالب آنها توان ادامه آن را ندارند.
به عنوان مثال، خدايان جديد عبارتند از: خداوندان كمونيزم، نازيسم و فاشيزم.
كمونيزم مدعي بود كه نمايندگي كل جريان را بر عهده دارد و ميتواند تا پيروزي
نهايي، طبقه كارگر براي مبارزه به كار گرفته شود. [ولي] تقريباً به طرز ناگهاني
و شوكآوري و بدون اظهار تأسف كسي، در زير انبوهي از قلوهسنگهاي ريخته شده
در اطراف ديوار برلين به پايان رسيد و طبقه كارگر را با اين تحير تنها گذاشت
كه آيا تاريخ هم مانند نظام عالم، داراي سرشت خبيث و شروري است؟ دروغ بزرگ
هيتلر حتي در مقايسه با اولي، دوام كمتري داشت. او پيشبيني ميكرد كه رايش
سوم، هزاران سال دوام خواهد داشت و حتي ممكن است كه از خود تاريخ نيز طولانيتر
شود. ماجراي او با يك آتشبازي عظيم شروع شد؛ اين آتشبازي بيشتر از دوازده
سال دوام نياورد و هم در برلين و هم در آتش، بدن خداي آن به حدي مثله شده بود
كه ديگر قادر به تشخيص آن نبودند. در مورد فاشيزم، ممكن است بگويم كه هنوز
به ساعتهاي پاياني عمرش نرسيده است و در اينجا و آنجا حضور دارد، ولي با اين
وجود، تبديل به قصهاي شده است كه ديگر ارزش بيان ندارد و در موقعيتها و شرايطي
كه ابراز وجود ميكند، مردم به آن اعتقادي ندارند و از آن رنج ميبرند. آيا
بعد از اين، خدواند سكولار ديگري باقي مانده است كه مورد اعتقاد باشد؟ البته
كه چنين است و آن روايت كلاني است كه اصطلاحاً علم استقرايي خوانده ميشود.
نكته جالب توجه اين است كه اولين داستانسرايان اين خداوند نظير دكارت، بيكن،
گاليله، كپلر و نيوتن، اين داستان را نه تنها جايگزيني براي روايت كلان مسيحي
و يهودي در نظر نميگرفتند، بلكه حتي ـ به زعم خود ـ آن را توسعه ميدادند.
در واقع، عصر فراگير علم عمدتاً با اين نگرش رشد كرد كه خداوند مورد اعتقاد
و باور آنها يك علمگرا و تكنسين است و از اين رو او از شهرونداني رضايت دارد
كه خودشان را درگير يك چنين اقدام مهمي كردهاند. اريك هوفر در كتاب «به خاطر
تمام آن چيزهايي كه ميدانيم» نوشت: «يكي از دلايل عدم توسعه ساير تمدنها
ـ عليرغم فن و مهارتشان ـ در عصر ماشين، اين بود كه آنها فاقد خداوندي بودند
كه به راحتي بتواند به يك مهندس قدرتمند تمام عيار تبديل شود. اگر يهوهي بزرگ
نبود كه در روزگاران سابق چنين كارهاي عظيمي را انجام دهد، آيا در عصر ماشين،
براي ما مشوقي براي رسيدن و انجام چنين اموري باقي ميماند؟» گاليله، كپلر
و نيوتن عمدتاً پذيرفته بودند و چنين تصور ميكردند كه خداوند مانند آنها يك
ساعتساز و رياضيدان بزرگ است. در هر صورت شكي نيست كه در ابتداي شروع عصر
علم، پايهگذاران آنها به روايت فراگير و جامعي اعتقاد داشتند و اكتشافات آنها
به منزله اطلاعاتي از خداي يهودي ـ مسيحي در نظر گرفته ميشد. اين داستان به
گونهاي است كه جايگاه بالايي براي عقل بشري قائل است و نقدگرايي را در مرتبهاي
بالاتر از ايمان مينشاند و صلاحيت وحي را به عنوان يكي از منابع معرفت ناديده
ميگيرد. البته روايتهاي كلان علم و دين، در اين ايده كه «نظم بر جهان حكومت
ميكند»، مشترك هستند. اين امر، پيشفرض بنيادي تمام روايتهاي مهم ميباشد.
در واقع، حتي علم نيز داراي تفسير خاصي از مفهوم ذهني خداوند است. همان طور
كه برتراند راسل سابقاً مطرح كرد كه در صورت وجود خدواند، اين مسأله به شكل
يك معادله ديفرانسيل قابل طرح است. احتمالاً كپلر نيز در باب اين موضوع، همين
گونه فكر ميكرد. در هر صورت تأثير خداوند قدرتمند علم، به مراتب نتيجه بخشتر
از خداي گريه و استغاثه است، حتي از آن چيزي كه بيكن نيز ميتوانست تصور كند،
موثرتر بوده است. اين نظريات، قابليت اثبات دارند و در حال رشد روزافزون هستند.
اشكالات آن، قابل اصلاح و نتايج آن كاربردي است. اين خداي علم بود كه انسان
را به ماه فرستاد و مردم را در برابر امراض مسري واكسينه كرد. اين خداي علم
است كه تصاوير را از طريق فضاي بيكران منتقل ميكند و ما ميتوانيم آنها را
در اطاق نشيمن ببينيم. به همين خاطر، عدهاي ميگويند خداي علم، كنترل و قدرت
بيشتري به مردم در مقايسه با ساير خدايان گذشته ميدهد؛ گرچه در نهايت، آن
پاسخهايي را كه بسياري از ما انسانها بدان نياز داريم، به ما ارائه نميدهد.
[به عنوان مثال] حداقل ميتوان گفت كه حكايت علم از مبدأ و غايت ما رضايتبخش
نيست. علم در پاسخ به اين سوال كه آغاز خلقت چگونه بوده است؟ احتمال تصادفي
بودن آن را مطرح ميكند و در جواب اين سوال كه سرانجام عالم چه خواهد شد؟ باز
هم پاي يك حادثه و اتفاق را به ميان ميكشد. از نظر بسياري از مردم، حيات تصادفي،
ارزش زيستن ندارد. علاوه بر اين، خداوند علم براي اين سوال كه ما چرا در اين
جهان هستيم؟ و يا چه دستورالعملهاي اخلاقياي ميتواني به ما بدهي؟، هيچ پاسخي
ندارد و كماكان سكوتش را ادامه ميدهد. در همين راستا، رقيب ديگري هم وجود
دارد و آن، خداي تكنولوژي است كه مولود خداي علم ميباشد. تكنولوژي، داستان
شگفتآور و پرقدرتي است. اين خدا با صراحتي بيشتر از والدش، به ما دورنمايي
از بهشت را عرضه ميكند. در حالي كه خداوند علم با ما در مورد دانش و قدرت
سخن ميگفت، خداوند تكنولوژي تنها از قدرت سخن ميگويد و اين بشارت مسيحيت
را كه بهشت، پاداش نيكوكاران بعد از مرگ ميباشد، رد ميكند و رفاه شخصي، بازدهي
و خوشبختي را در اين دنيا و همين حالا عرضه ميكند و منفعت آن ـ مانند آن چيزي
كه در مسيحيت مطرح ميشود ـ براي همگان چه فقير و چه غني، يكسان ارائه ميشود.
سابقه توفيقات وي، بدون شك، فوقالعاده بوده است. اين موفقيت از جهتي بدين
علت است كه تكنولوژي، خدايي سختگير و كاملاً انعطافناپذير است. اولين دستورالعمل
آشناي وي از اين قرار است:
«شما نبايد خداوندي قبل از من در نظر گرفته باشيد». اين بدان معنا است كه كساني
كه از وي تبعيت ميكنند، لازم است نيازها و انگيزههاي خودشان را بر حسب اقتضائات
تكنولوژي سامان بدهند و الزامات هيچ خداوند ديگري نميبايست با دخالت، مانعتراشي
و حداقل با ابراز مخالفت با سيطره تكنولوژي، موجب اخلال شود، گرچه ميدانيم
هر روز تأييداتي را براي اين نگرشمان دريافت ميكنيم كه تكنولوژي، خداوندي
دروغين است. تكنولوژي خدايي است كه با ما در مورد قدرت سخن ميگويد، نه محدوديتها؛
در مورد مالكيت سخن ميگويد، نه سرپرستي؛ صرفاً از حقوق سخن ميگويد، نه مسووليتها
و در مورد توسعه قدرت خويش سخن ميگويد، نه از تواضع و خشوع. عدهاي در مورد
زبان و مفروضات خداي بزرگ تكنولوژي مرددند و كساني نيز مايل به پذيرش خداي
تكنولوژي هستند. گروه اول به طرز بيهودهاي به عنوان شورشيان مرتجع محكوم شدهاند.
به خصوص اينكه، اين دو گروه صرفاً از خداياني متفاوت سخن ميگويند. ماكس فريش
كه خطر ارتداد را پذيرفته است، چنين اظهار ميدارد كه تكنولوژي، مهارتي است
براي مرتب ساختن جهاني كه به تجربه ما در نميآيد. در هر صورت، خداي تكنولوژي
انسان را در اسارت خود دارد و هيچ پاسخ عميقي كه به راحتي درك شود، براي اموري
كه به طور فزايندهاي وجود دارد، ارائه نداده است. ما هيچ دستگاه بافندهاي
نداريم تا لباسي را براي قامت زندگي ما تدارك ببيند. درباره اين مسأله، زماني
واسلاهاول كنگره ايالات متحده را مخاطب قرار داد و گفت: ما نيازمند داستاني
هستيم كه به ما كمك كند كه [حداقل] دركي اعتباري از عدالت داشته باشيم، توان
مشاهده اموري نظير چيزي كه ديگران ميبينند را داشته باشيم و قابليت پذيرش
مسووليت متعالي [و همچنين] عقل با شاخصههايي چون شجاعت، همدردي و ايمان را
داشته باشيم. من معتقدم كه ما درست همين الان در برههي ويژهاي از زمان زندگي
ميكنيم: در تاريكي، در حالي كه همه امور پيرامون ما در تحول است و ما قادر
به ديدن راهي كه ميپيماييم و راهي كه ميبايست برويم، نيستيم. روش تفسير ما
براي خودمان به اندازهاي بزرگ نيست كه با جهاني كه توسط تكنولوژي به طور تناقضآميزي
كوچك شده و از طرفي بزرگتر از آن است كه به كنترل ما دربيايد، مناسب باشد.
ما نيازمند يك تفسير وسيعتر از گذشته انسان و از روابطمان با يكديگر، جهان
و خداوند هستيم. ما نيازمند بيان مجددي از تفاسير قديمي هستيم كه بسياري از
حقايق را دربر بگيرد و به ما اجازه تحول و پيشرفت را بدهد.
تلاش ما براي فهم مجدد اوضاع متحول و جديد، نه تنها آزموني براي سنجش خرد ما
بلكه براي سنجش ايمان ما است.
منبع 1: physicsir.com
منبع 2: ماهنامهي سياحت غرب/ سال اول/ شماره ششم/ آذرماه
|
|
|
|