داستان های کوتاه و آموزنده

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

فقر


روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر
پدر پرسيد: « آيا به زندگي آنها توجه کردي؟»
پسر پاسخ داد: فكر مي کنم
پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم که ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست »
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشكرم پدر که به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم»
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

آن سوي پنجره


در بيمارستاني، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت آه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند. تخت او در آنار تنها پنجره اتاق بود. اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي آردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند. هر روز بعد از ظهر، بيماري آه تختش کنار پنجره بود، مي نشست و تمام چيزهايي که بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف میکرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي تازه مي گرفت.
مرد کنار پنجره از پارکي که پنجره رو به آن باز ميشد مي گفت. اين پارك درياچه زيبايي داشت. مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي آردند و کودکان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره زيبايي به آنجا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر که نميتوانست آنها را ببيند چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم
مي کرد و احساس زندگي مي آرد. روزها و هفته ها سپري شد.
يك روز صبح، پرستاري که براي حمام کردن آنها آب آورده بود، جسم بيجان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و با کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد ديگر تقاضا کرد آه او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك کرد.
آن مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد. حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند. هنگامي که از پنجره به بيرون نگاه کرد، در آمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و پرسيد که چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي کرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف کند؟
پرستار پاسخ داد :شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي » نمي توانست اين ديوار را ببيند»
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
fereshte kocholo

محل اقامت: خیلی دور خیلی نزدیک

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۸/۲/۳۱ - ۲۰:۵۳


پست: 5




تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط fereshte kocholo »

پایان جهان


دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است ! تقويمش پر شده بود و تنها دو روزه خط نخورده ، باقي مانده بود . پريشان شد ، آشفته و عصباني . نزد خدا رفت تا برای روزهاي بيشتري وقت بگيرد ..

داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سکوت کرد . جيغ زد و جاروجنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد . دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت « عزيزم ، يک روز ديگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بيراه و جاروجنجال از دست دادي ، تنها يک روز ديگر باقي است . بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن .»

لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ! با يک روز چه کار مي توان کرد ؟!

خدا گفت : « آنکس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به کارش نمي آيد .»

و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي کن .

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش درخشيدند . اما مي ترسيد حرکت کند ...... مي ترسيد راه برود ..... مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد ، قدري ايستاد ..... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد ؟ بگذار اين يک مشت را هم مصرف کنم .

آنوقت شروع به دويدن کرد زندگي را به سرو رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد ، زندگي را بوييد ، و چنان به وجد آمد که ديد ميتواند تا ته دنيا بدود . ميتواند بال بزند . ميتواند پا روي خورشيد بگذارد . مي تواند .....

او در آن يک روز آسمان خراشي بر پا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را بدست نياورد ، اما ..... ، اما در همان يک روز دست به پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد ، کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نميشناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او همان يک روز زندگي کرد ، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند : (( امروز او درگذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود ... ! )
با آنچنان عشقی در قلبت زندگی کن که اگر احیانا اشتباها به جهنم رفتی،خود شخص شیطان تو را به بهشت بازگرداند

نمایه کاربر
Shirin-A

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۸/۳/۲۵ - ۲۰:۰۲


پست: 38



جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Shirin-A »

بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
smile072
ملاصدرا می گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود
،...

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

اشک و دستمال
دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال کاغذی!
تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زبا له می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست !
تو فقط دستمال باش...
دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد
در تن سفیدو نازکش دوید خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بودو عاشق و زلال
او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
Shirin-A

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۸/۳/۲۵ - ۲۰:۰۲


پست: 38



جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Shirin-A »

راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

smile072 smile072 smile072
ملاصدرا می گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود
،...

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تٿاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

smile072 smile072
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

روزی مردی به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کٿش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رٿت و خوابید. ٿردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرٿ اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استٿاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرٿت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گٿت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استٿاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرٿت. هدیه کار خودش رو کرده بود

smile072 smile072
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
Shirin-A

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۸/۳/۲۵ - ۲۰:۰۲


پست: 38



جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Shirin-A »

نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند

خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است .
خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ، دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی ، و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : اندیشه و انگاره ای که نتواند آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است .

می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .
smile072 smile072 smile072
ملاصدرا می گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود
،...

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

يك ساعت ويژه
مردي ديروقت، خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج‌ساله‌اش را ديد كه در انتظار او بود.
- سلام بابا! يك سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سؤالي؟
- بابا! شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي‌گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ربطي ندارد. چرا چنين سؤالي مي‌كني؟
- فقط مي‌خواهم بدانم.
– اگر بايد بداني، بسيار خوب مي‌گويم: 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: مي‌شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال، فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب‌بازي مزخرف از من بگيري كاملاً در اشتباهي، سريع به اتاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود‌خواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی بکند؟
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خوابی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
-من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشتش برد و از آن زیر چند تا اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
Y.A.K.T

محل اقامت: ماه

عضویت : شنبه ۱۳۸۸/۲/۲۶ - ۱۴:۵۰


پست: 374



Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Y.A.K.T »

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!

smile072
من آموختم
سکوت را از پر حرفی،
صبر وتحمل را از ناشکیبی
و مهربانی را از نا مهربانی؛
با این همه ، در شگفتم
که نسبت به آموزگاران خود سپاس گذار نیستم.

(جبران خلیل جبران)



خووووووووووووووووب من دوباره بعد از یه چند ماه برگشتم. البته با اندکی تغییرات

نمایه کاربر
metra70

نام: مصطفی

محل اقامت: تهران

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۷/۱۰/۸ - ۱۳:۵۵


پست: 398

سپاس: 96

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط metra70 »

از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند

آدمها می میرند و

این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به

گورستان سواحل خاموش می سپارند!
تصویر

ضعيف‌الاراده كسي است كه با هر شكستي بينش او نيز عوض شود. (ادگار‌ آلن‌پو)

***

میترا از ایزدان باستانی ایرانیان پیش از روزگار زرتشت است، که معنی عهد و پیمان و محبت و خورشید نیز می‌دهد. نماد او خورشید می‌باشد،انتخاب نام کاربری بنده هم به همین سبب است،با عرض معذرت؛ خواهشمند است عده ای از دوستان پیغام های بیهوده نگذارند
درباره خدایان باستانی بیشتر بخوانید

نمایه کاربر
Shirin-A

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۸/۳/۲۵ - ۲۰:۰۲


پست: 38



جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Shirin-A »

شيطان و نمازگزار
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد
شیطان در ادامه توضیح می دهد
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهتان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
smile072 smile072 smile072
ملاصدرا می گوید:

خداوند بی‌نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود،

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود
،...

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

یه پسری... تیرش تو مخ زنی به سنگ می خوره ، یا نمی خواد ریسک کنه و مستقیم
پیشنهاد بده , یا دختره اصلا accept ش نمی کنه , Yahoo! ID دختره رو از فیس بوکش بر
می داره , بهش PM می ده:
88.jpg
و یه چند روزی با همین روال ادامه می ده و سعی می کنه بعنوان آبجی داداش اینترنتی , باهاش صمیمی تر و صمیمی تر شه !!! :

شایان ذکر است که... تو این مرحله تو فیس بوک همدیگه بعنوان Sister/Brotherدرج شدن تو قسمت Family !


یه روزی از همون روزا (!) آقا پسر داستان ما حس می کنه وقتش رسیده و می خواد مهسا خانومو که جای آبجیش دوستش داره و منظور دیگه ای بهش نداره , خیلی بی منظور !!! ببینه از نزدیک :
99.jpg
و ... یک ساعت بعد از قرار ملاقات حضوری , فوری میاد خونه تا online بشه و تا تنور داغه, بچسبونه ! :


و این بود جریان پشت پرده ی این آبجی داداش اینترنتی بازی ها !
به هر کی هم برخورد , نوش جونش !
هیچ پسر و دختری , امکان نداره بتونن کسی رو در حالی که داداش و خواهر واقعیشون نیست, مثل داداش و خواهر دوست داشته باشن!
پس این بچه بازی ها رو بذارین کنار ! هر منظوری دارین (چه دختر چه پسر) رک حرفتون رو بزنین . گرچه... خیلی وقت ها هم جواب می ده این روش و طرفی که قصد شوم داره, به مقصد هم می رسه اتفاقا !
ولی کلا روش ضایع و خز و بیش از حد داغونیه !
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
Thunderbolt

عضویت : دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۳ - ۰۱:۵۱


پست: 267

سپاس: 50

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Thunderbolt »

آقا پسر ما قطعاً تکنیکی نبوده و از روش‌های منسوخ دهه هشتادی استفاده می‌کرده است. حالا این جزئیات وقایع و نتایج اخلاقی را از کجا گرفته‌اید؟
دو سهم برای خون دادن، خون ریختن و مرگ و زیستن.

ارسال پست