مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
Donvito

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۸/۸/۱۲ - ۱۹:۳۴


پست: 4



Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط Donvito »

اینجا چقدر پست سیاسی فرستاده شده!
مثلاً تاپیک "ادب" هست!!
حالا جاهای دیگه سیاسی هست، هست دیگه! کاریش نمی‌شه کرد. ولی ناسلامتی اینجا تاپیکیه که اینهمه شعر و نثر فاخر توش نوشته شده. نباید با سیاست و اینجور چیزا کثیفش کرد.
البته شعر‌های حماسی به جای خود ولی به هر حال شعرهای ناذل حال حاضر که بعضی از اقشار(بدون هیچگونه جهت‌گیری شخصی) برای خودشون در نظر گرفتن جایی نباید در همچین تاپیک‌هایی داشته باشه.
البته من نظر خودم رو گفتم. smile072
تصویر

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند
تنها يك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند يا دشمنانشان

- گل آقا -

نمایه کاربر
بهزاد

عضویت : جمعه ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ - ۱۶:۴۹


پست: 816

سپاس: 85

جنسیت:

تماس:

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط بهزاد »

این شعر از کارو هست
از زیباترین شعرهایی هست که تو زندگیم خوندم



باز... باران .....

باز باران بي ترانه ....
باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه
مي خورد بر مرد تنها
مي چکد بر فرش خانه
باز مي آيد صداي چک چک غم
باز ماتم ...

من به پشت شيشه تنهايي افتاده
نمي دانم ، نمي فهمم
کجاي قطره هاي بي کسي زيباست ....

نمي فهمم چرا مردم نمي فهمند
که آن کودک که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد
کجاي ذلتش زيباست ...
نمي فهمم ....

کجاي اشک يک بابا
که سقفي از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روي همسرو پروانه هاي مرده اش آرام باريده
کجايش بوي عشق و عاشقي دارد ....
نمي دانم ...

نمي دانم چرا مردم نمي دانند
که باران عشق تنها نيست
صداي ممتدش در امتداد رنج اين دلهاست
کجاي مرگ ما زيباست ...
نمي فهمم ....

ياد آرم روز باران را
ياد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکي ده ساله بودم
مي دويدم زير باران ، از براي نان ...

مادرم افتاد...
مادرم در کوچه هاي پست شهر آرام جان مي داد
فقط من بودم و باران و گِل هاي خيابان بود...
نمي دانم...
کجــــاي اين لجـــــن زيباست....

بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
که باران هست زيبا از براي مردم زيباي بالا دست...
و آن باران که عشق دارد فقط جاريست براي عاشقان مست...

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب مي داند


که اين عدل زميني ، عدل کم دارد
“It doesn’t matter how beautiful your theory is, it doesn’t matter how smart you are or what your name is.
If it doesn’t agree with experiment, it’s wrong.”

Richard Feynman

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

تصویر

شعر از: Margot Bickel

برگردان: ؟
ویرایش به شعر از: شاملو


دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

من محکوم ِ شکنجه ئي مضاعف ام
اين چنين زيستن،

و اين چنين

در ميان ِ شما زيستن

با شما زيستن

که ديري دوستارتان بوده ام.

من از آتش و آب

سر درآوردم.

از توفان و از پرنده.
من از شادي و درد
سر درآوردم،

گُل ِ خورشيد را اما

هرگز ندانستم

که ظلمت گردان ِ شب
چه گونه تواند شد!

ديدم آنان را بي شماران
که دل از همه سودائي عُريان کرده بودند

تا انسانيت را از آن

عَلَمي کنند ــ

و در پس ِ آن
به هر آنچه انساني ست
تُف مي کردند!

ديدم آنان را بي شماران،
و انگيزه هاي ِ عداوت ِشان چندان ابلهانه بود
که مُرده گان ِ عرصه ي ِ جنگ را
از خنده
بي تاب مي کرد;
و رسم و راه ِ کينه جوئي ِشان چندان دور از مردي و مردمي بود
که لعنت ِ ابليس را
بر مي انگيخت...


اي کلاديوس ها!
من برادر ِ اوفلياي ِ بي دست وپاي ام;
و امواج ِ پهنابي که او را به ابديت مي بُرد
مرا به سرزمين ِ شما افکنده است.

دربه درتر از باد زيستم
در سرزميني که گياهي در آن نمي رويد.


اي تيزخرامان!
لنگي ي ِ پاي ِ من
از ناهمواري ي ِ راه ِ شما بود.


برويم اي يار، اي يگانه ي ِ من!
دست ِ مرا بگير!
سخن ِ من نه از درد ِ ايشان بود،


خود از دردي بود


که ايشان اند!


اينان دردند و بود ِ خود را


نيازمند ِ جراحات به چرک اندرنشسته اند.


و چنين است


که چون با زخم و فساد و سياهي به جنگ برخيزي
کمر به کين ات استوارتر مي بندند.


برويم اي يار، اي يگانه ي ِ من!
برويم و، دريغا! به همپائي ي ِ اين نوميدي ِ خوف انگيز
به هم پائي ي ِ اين يقين
که هر چه از ايشان دورتر مي شويم


حقيقت ِ ايشان را آشکاره تر


در مي يابيم!


4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( زادروز احمد شاملو مبارک )

پست توسط 4Duniverse »

تولد شاعر ما مبارک...


نمي‌خواستم نام ِ چنگيز را بدانم
نمي‌خواستم نام ِ نادر را بدانم
نام ِ شاهان را
محمد ِ خواجه و تيمور ِ لنگ،
نام ِ خِفَت‌دهنده‌گان را نمي‌خواستم و
خِفَت‌چشنده‌گان را.

مي‌خواستم نام ِ تو را بدانم.

و تنها نامي را که مي‌خواستم
ندانستم.
--- احمد شاملو، مدایح بی صله

۱ احمد شاملو در یک سخنرانی می‌گوید: «این توده حافظه‌ی تاریخی ندارد، حافظه‌ی دسته‌جمعی ندارد.» در مصاحبه‌ای بیان می‌کند: «جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه‏ می‏زيید و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما اين ‏نسل پوياتر و پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما در رؤيای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما اين ‏نسل، راست در ميدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در اين ‏است» روزهایی که پرشتاب بر ما می‌گذرند، شاید در خود نویدی را پنهان کرده‌باشند، نوید این‌که ما حافظه‌ی از دست رفته‌ای را باز می‌یابیم. به عبارتی دیگر، نسل جوان ما، حافظه‌ی از دست رفته‌ی تاریخ ما را احضار می‌کند. نام‌هایی را که باید می‌دانستیم و ندانستیم.

۲ تاریخ و شعر از یک مقوله نیستند. کتاب‌های تاریخ را ورق می‌زنیم، از نام یک پادشاه به نام پادشاه دیگر می‌رسیم. در چند صفحه، نام‌ها عوض شده‌اند و صفحات با بیان دور از دسترس مردم‌مان ورق می‌خورند. آوارگی و دربدری از غربتی به غربتی دیگر و تمام ویرانه‌هایی که بر هم تلمبار می‌شوند و زندگی‌های تازه‌ای که بر آوار زندگی‌های فروریخته بناشده‌اند. تاریخ دور از دسترس است، امر تاریخی در حافظه‌ی پدران ‌ما زندگی می‌کند، در حافظه‌ی ما فقط وقایعی نفس می‌کشند که از جان و تن ما گذشته‌اند. شعر اما، تجسد تجربه‌های زیسته‌ی ماست، تجربه‌ها در شعر قابل لمس‌اند، دور نیستند. سوارهای سمیرمی، زخم‌های قلب آبایی، ببرهای عاشق دیلمان در شعر کنار ما زندگی می‌کنند، آن‌جا فرصتی برای زندگی پیدا می‌کنیم. هستی خواننده در تاریخ، مکانی برای تجربه و فرصتی برای لمس ندارد، حیات خواننده در شعر سرشار است از امکان روبرویی بی‌واسطه با عمق تجربه‌ای که در مکان و زمانی دیگر اتفاق افتاده‌است و شعر، آن تجربه و آن مکان و زمان را مال ما می‌کند. شعر در مجاورت زندگی می‌کند و تاریخ در فاصله.
تا وقتی فقط تاریخ داریم، از گذشته‌های دورمان حافظه نداریم، خاطره نداریم و زبان‌ ما از خاطره‌ی رنگین‌کمانی تمام کودکانی تهی می‌شود که در حمله‌ی این شاه و آن خان به یغما رفتند.
۳ شعر ایران، به باور شاملو یک‌روز تنها غم‌نامه‌ی فردی عاشقانه‌ای بود. شعر مدرن ما اما، رسالتی دیگر را می‌جست و شاعر ما، شاهد بود. شهادت می‌داد بر دختران دشت، دختران انتظار. شاهد مشق قتال سپیده‌دمان بود و صدای هم‌آواز گلوله‌ها و آرزوی رنگین‌کمان کودکان در میدان. شعر نام واقعی اشیا را می‌داند. نامی را که زبان پیش از شعر نمی‌دانسته‌است. که تاریخ از آن پاک بی‌خبر است. شاملو حافظه‌ی ما بود، حافظه‌ی ما هست. امروز تولد اوست،‌ تولد حافظه‌ی ما. آن‌ها که از ماتم و تعزیت به تنگ آمده‌اند، رخت نو می‌کنند، لباس‌های رنگی می‌پوشند و به لبخند در خانه‌ی شاعر تولد خویش را جشن می‌گیرند. شاعران همیشه فقط به دنیا می‌آیند، هیچ شاعری نمی‌میرد. مرگ شاعران تنها از آن کتاب‌های تاریخ است. شعر، مرگ شاعران را نمی‌شناسد. تولد شاملو بر زبان ما و لحظه‌های ما مبارک باد.
۴ دو کتاب به شما پیش‌کش می‌کنیم، یکی ترجمه‌ی شبی با هملت اثر ولادیمیر هولان شاعر چک است و دیگری شب پلنگ شعر عاشقانه‌ای از کلارا خانس. شب پلنگ را به صورت صوتی هم می‌توانید از این‌جا بردارید و گوش کنید. شعر به روایت شاملو دیگر بومی عمل نمی‌کند و شاعران در همه‌ی مکان‌ها و همه‌ی زمان‌ها، شاعران ما هستند.

محسن عمادی
سایت رسمی احمد شاملو

http://www.shamlou.org/index.php?q=node/410

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

وقت بيداری عاشقان است، شعری از م. سحر

عاشقان حلقه بر در بکوبيد
راه صبح ِ منوّر بکوبيد

بر سر دشمنان سنگ و ساروج
از کمينگاه و سنگر بکوبيد

ضربتی خورد و اين مار زخمی ست
مار مجروح را سر بکوبيد

فوج ِ نيکيد بر بد بتازيد
مشت خيريد بر شر بکوبيد

قلعهء ظلم و کاخ ستم را
بر بساط ستمگر بکوبد

وقت بيداری عاشقان است
خفته را حلقه بر در بکوبيد

يکدل و يک صدا در دل شب
راه خورشيد خاور بکويد

نور در چند گامی ست در بند
بندش اندر برابر بکوبيد

دست در دست ديگر فشانيد
پای در گام ديگر بکوبيد

راه بر عاشقان وطن ای
عاشقان دلاور بکوبيد

چشم ِ جان ، زی شمايان بود تا
دشمنان را سراسر بکوبيد
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

سگ را گشاده اند و سنگ را بسته
حكایتی از گلستان سعدی

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از
ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست
تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه
حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و
بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.*
امیدوار بود آدمى به خیر کسان/ مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.

--------
*از عطای تو به کوچیدن و رفتن خشنودیم
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

يكي از امراي ترك در سر بستان(1) خود رفت، دزدي را ديد كه مي‌گردد.
در پي او مي‌دويد و به خادم بانگ مي‌زد كه "چماق كتور(2)". دزد بر سر ديوار جست و امير پايش بگرفت، دزد شلوار نداشت و انگور ترش بسيار خورده بود في‌الحال درريست و ريش امير در گه گرفت(3). امير دزد را رها كرد و بانگ به خادم زد كه "هي، چماق قوي آفتابه كتور(4)".

عبید زاكانی

------------------------
1 – بستان = باغ
2 – چماق كتور = چماق را بياور
3 – دزد بر ريش امير ريد.
4 – هي چماق قوي آفتابه كتور = آهاي، چماق را رها كن و آفتابه‌اي بياور.
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

هنگامی كه نازی ها كمونیست ها بردند،
خاموش ماندم؛
چرا كه كمونیست نبودم.

هنگامی كه سوسیال دموكرات ها را به بند كشیدند،
خاموش ماندم؛
چرا كه سوسیال دموكرات نبودم.

هنگامی كه كارگران سندیكا را بردند،
خاموش ماندم؛
چون كارگر سندیكا نبودم.

هنگامی كه یهودیان را بردند،
خاموش ماندم؛
چرا كه یهودی نبودم.

هنگامی كه آمدند تا مرا با خود ببرند،
دیگر كسی نبود كه بتواند به دادم برسد.

مارتین نی موللر روحانی آلمانی
Martin Niemöller
14 January 1892 – 6 March 1984
http://en.wikiquote.org/wiki/Martin_Niem%C3%B6ller
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

تصویر

1

راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مى‏گذاريم‏
كلمات بى‏گناه‏
نابخردانه مى‏نمايد
پيشانى صاف‏
نشان بيعارى‏ست‏
آن‏كه مى‏خندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است‏

چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن‏
كم و بيش‏
جنايتى‏ست. -
چرا كه از اين‏گونه سخن پرداختن‏
در برابر وحشت‏هاى بى‏شمار
خموشى گزيدن است!
...

[قسمتى از بند] 3

نيك آگاهيم‏
كه نفرت داشتن‏
از فرومايه‏گى حتا
رخساره‏ى ما را زشت مى‏كند.
نيك آگاهيم‏
كه خشم گرفتن‏
بر بيدادگرى حتا
صداى ما را خشن مى‏كند.
دريغا!
ما كه زمين را آماده‏ى مهربانى مى‏خواستيم كرد
خود
مهربان شدن‏
نتوانستيم!
چون عصر فرزانگى فراز آيد
و آدمى‏
آدمى را ياور شود
از ما
اى شمايان‏
با گذشت ياد آريد!


ترجمه احمد شاملو

http://www.mashal.org/content.php?c=shehr&id=00138
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
زاگرس فيزيك

محل اقامت: Bern

عضویت : شنبه ۱۳۸۷/۸/۴ - ۱۴:۴۲


پست: 490

سپاس: 3


تماس:

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط زاگرس فيزيك »

داستان نسبتا کامل نیوه مانگ
تصویر
فیلم نیوه مانگ نام آخرین ساخته بلند سینمایی بهمن قبادی کارگردان نامی ایران و کردستان است. که در جشنواره های متعدد بین المللی از جمله جشنواره سن سباستین شرکت کرده و جوایز معتبری را کسب نموده است و در حال حاضر در بسیاری ار سینماهای کشورهای اروپایی، ژاپن و آمریکا در حال اکران است. ولی به یمن مدیریت ارشاد اسلامی ایران در کشور خود کارگردان فیلم نمی تواند اکران شود؟ داستان نسبتا کامل فیلم را که توسط سایت بی بی سی منتشر شده است را در وبلاگ قرار می دهم تا دوستان از داستان فیلم مطلع شوند...

مشخصات فیلم:اسم اصلی فیلم: نیوه مانگ،محصول ایران و اتریش و فرانسه،تولید سال ۲۰۰۶ – اکران عمومی در اروپا ۲۰۰۷،بازیگران:اسماعیل غفاری، الله مراد رشتیانی، هدیه تهرانی، حسن پورشیرازی، گلشیفته فراهانی و ...طول فیلم: ۱۰۷ دقیقه،زبان اصلی: کردی و فارسی

چهارمین فیلم سینمایی بهمن قبادی فیلمساز ایرانی مانند سه فیلم پیشین او به درد و رنج مردم کرد می پردازد و باز مانند سه فیلم قبلی، نه به کردهای یک کشور بلکه به سرگذشت مردم اقلیمی یگانه و بزرگتر به نام "کردستان" نظر دارد.



تصویر


فیلم در روستایی در کردستان ایران شروع می شود. کاکو کردی سرزنده و ساده دل است که از کار رانندگی اتوبوس روزگار می گذراند، اما به هنر موسیقی، به ویژه موسیقی سنتی مردم خود علاقه ای وافر دارد. او در گیر و دار یک معرکه جنگ خروس با تلفن همراه (موبایل) پیامی از "استاد مامو" دریافت می کند.

استاد مامو موسیقی دان یا نوازنده ای سالخورده است که همه کردهای هنردوست، مانند کاکو او را بزرگترین استاد زنده موسیقی کردی می دانند و برایش احترامی بی حد قائل هستند. او طبعا به خاطر سیاست های هنری رایج در جمهوری اسلامی از زندگی فعال هنری باز مانده است.

در عراق رژیم صدام حسین سقوط کرده است. کردهای کشور پس از تحمل دهها سال اسارت و بی‌داد، سرانجام در مناطق خود به آزادی دست یافته اند و پس از ۳۷ سال اختناق بیرحمانه توانسته اند با هویت قومی خود یگانه شوند. این رویداد تاریخی نه تنها برای کردهای عراق بلکه برای تمام کردهای منطقه که در کشورهای عراق و ایران و ترکیه و سوریه پراکنده هستند، خبری فرخنده است.

موسیقی: عنصری از هویت فرهنگی

استاد مامو که کردی اصیل و غیرتمند است، قصد دارد به گونه ای شایسته و ماندگار همبستگی خود را با کردهای عراق ابراز کند؛ پس تصمیم می گیرد با اهدای موسیقی خود سهم خود را در شکوفایی فرهنگ کرد ادا کند.

استاد مامو که از شوق آزادی کردهای عراق سر از پا نمی شناسد، در واپسین روزهای زندگی آرزویی جز این ندارد که برای هم تباران خود در آن سوی مرزهای ایران کنسرتی اجرا کند که "فریاد آزادی خلق" باشد.

این آرزو وجود استاد مامو را فرا می گیرد و او پس از تلاش و تقلای فراوان موفق می شود هم از مقامات ایران اجازه سفر به عراق را بگیرد و هم از کردهای عراق اجازه برگزاری کنسرت را در یکی از شهرهای بزرگ آن دیار.

استاد مامو ده پسر دارد که هر یک از آنها نوازنده سازی سنتی است. استاد مامو که هم حیثیت و اعتبار بسیار دارد و هم نفوذ کلامی قوی، فرزندان خود را قانع می کند که با او به این سفر پرمخاطره بروند. مامو و فرزندانش در اتوبوس کاکو جای می گیرند و از کردستان ایران به سوی مرز عراق راه می افتند.

با آغاز مسافرت گروه نوازندگان در دل طبیعت سرشار و پرتنوع کردستان، شالوده یک "فیلم جاده ای" کمابیش پرماجرا قوام می گیرد که با شور و شادی و امید شروع می شود، اما در هر قدم به یأس و اندوه و شکست نزدیک تر می شود.

استاد مامو که می داند کنسرت او بدون صدای زن جلوه و رونقی نخواهد داشت، به سراغ خواننده ای قدیمی به نام هشو می رود که "صدای آسمانی" او زبانزد همگان است. (با بازی هدیه تهرانی که به رغم گریم همچنان جوان و گیراست!)

خانم خواننده در روستایی کمابیش "رؤیایی" مسکن دارد که انبوهی از زنان زیبارو با حرکات دلفریب و جامه های رنگین آن را تسخیر کرده اند. جاگیری پیکرها و میزانسن صحنه یادآور نمایش های آیینی بهرام بیضایی در سینما و تئاتر است.

با وجود مقاومت فراوان زن خواننده، استاد مامو سرانجام موفق می شود او را نیز از کنج نومیدی و انزوا بیرون بکشد و با گروه خود همراه کند. و این البته در ایران امروز آغاز گرفتاری است. زنی تنها در میان یک دوجین مرد غریبه به عراق سفر می کند آن هم برای آواز خوانی!

وحشت سرگردانی

استاد مامو پیوسته با موجی از خیال یا "تجلی" روبروست که به گونه ای فشرده و نمادین سرنوشت او و قومش را به یادش می آورند. ترجیع بند یا موتیف مرکزی این رؤیاها تابوتی است که روی زمین لخت سرگردان است. مامو که مرگ خود را نزدیک می بیند، بارها خود را خفته در تابوتی می بیند که زنی مرموز به دشواری آن را به دنبال خود می کشد.

مامو که از شوق برپایی کنسرتی بزرگ برای کردهای عراق جانی تازه گرفته و می کوشد خوش بینی و امید را در فرزندان خود نیز زنده نگه دارد، خود به گونه ای مرموز و ناشناخته پیشاپیش ناکامی و شکست را احساس می کند.

احیای موسیقی اصیل کرد در عراق، برای مامو نوعی رسالت قدسی یا روحانی است که به رغم مخاطرات باید انجام بگیرد. موقعی خواننده زن در ته اتوبوس در حال تمرین ترانه ای پرسوز و گداز با استاد مامو است، مرزبانان ایرانی راه بر اتوبوس می بندند. صحنه ای گویا از ناتوانی آرزوهای نجیب قومی در مصاف با زور و اقتدار. زن با خفت و خواری زیر کف ماشین مخفی می شود و تخته چوبی مثل در تابوت روی او فرود می آید.

ماموران مسلح با گروه نوازندگان چون مشتی جنایتکار برخورد می کنند. به آنها توهین می کنند و سازهاشان را می شکنند. در جستجوی ماشین زن را می یابند، او را دستگیر می کنند و با خود می برند. با وجود این ضربه، مامو و فرزندانش خسته و دلشکسته به تلاش خود برای رفتن به کردستان عراق ادامه می دهند.

نزول فرشته

این فیلم هم مثل سایر فیلم های بهمن قبادی پایانی نمادین دارد و این بار غلیظ تر و افراطی تر. در مراحل پایانی سفر که مسافران در دشتهای سرد و برف پوش مناطق مرزی ایران و عراق و ترکیه به سختی پیش می روند، زنی به معنای واقعی کلمه، از آسمان بر سر آنها نازل می شود و بر سقف اتوبوس فرود می آید. این زن طبعا تنها می تواند زنی باشد خیالی یا "اسطوره ای"، یا بنا به میراث ادبی صادق هدایت "زنی اثیری"، که این بار هدایت مسافران کرد را به عهده می گیرد.

زنی فرشته وش به نام "نیوه مانگ" (یا نیمه ماه) با صدایی مرموز چون وحی یا ندایی آسمانی. او به استاد مامو و فرزندان هنرمندش می گوید که اگر به او اعتماد کنند و به همراهش بروند، می تواند آنها را به محل کنسرت برساند. شاید استعاره ای خیالی یا نمودی از فرشته ای موعود که مقدر است طبق افسانه ای مردمی به سرگردانی قوم پایان دهد.

از این پس مرز رویا و واقعیت، گذشته و آینده و نماد و اسطوره و همه چیزهای متعالی، به همراه شیرازه نه چندان محکم فیلم، به هم می ریزد.

در صحنه های پایانی فیلم مامو و فرزندان هنرمندش چون مشتی آوارگان غارت زده در کوه و کمر سرگردان مانده اند. در زمین های مرزی سه کشور ایران و عراق و ترکیه که کردها در هر سه آنها رگ و ریشه دارند، اما هیچکدام به آنها تعلق ندارد.

کابوس های خیالی مامو سرانجام تحقق می یابد، اما نه در عالم واقع، بلکه در هیئت کابوسی تیره تر: تابوت حامل او در مرزهای سه کشور کردنشین سرگردان است، و او سرانجام در آغوش مرگ لبخند می زند. کنایه به سرنوشت قومی سرگردان که برای مردن هم زمینی از آن خود ندارد؟

تصویر
تصویر
زنده یاد پروفسورمظفرپرتوماه فیزیکدان ودانشمند ناسا

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

Khosrow Golsorkhi.jpg
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

اثری از خسرو گلسرخی[/color]
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

لب‌ها به چه درد می‌خورند

لب‌ها به چه درد می‌خورند

اگر که شما نباشید

لب‌های ما

برای صدا کردن نام‌تان بود.



استخرها به چه درد می‌خورند

اگر که شما نباشید

اردک‌ها، دلتنگ و حواس‌پرت

به دیواره‌ی زورق‌ها می‌خورند

و از نُک اندوهبارشان

زنگ نقره روان است.



فصل‌ها به چه درد می‌خورند

وقتی که در تمام اتاق‌ها برف می‌بارد

و میوه‌ها

تابستان را ترک گفته‌اند.

و هوا جایی پنهان شده

تا برگردید

در شش‌تان

به نیایش بر خیزند.

شمس لنگرودی
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می‌کند اندوه.

شمس لنگرودی
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

ارسال پست