داستان های جالب

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
mosymaster

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۹۰/۵/۲۰ - ۱۵:۴۷


پست: 48



Re: داستان های جالب

پست توسط mosymaster »

Iliya نوشته شده:
mosymaster نوشته شده:
Iliya نوشته شده:نعمت بینایی

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
فکر کنم این مطلب تا حالا 3 بار در این بخش اومده. smile032


کدوم ؟ smile001
خوبه نوشته که این مطلب ویرایش شده. smile055
یه بازیه خیلی خیلی ترسناک: http://www.hotel626.com/hotel.html

نمایه کاربر
Iliya

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۰/۵/۱۹ - ۰۹:۵۷


پست: 7



Re: داستان های جالب

پست توسط Iliya »

mosymaster نوشته شده:
Iliya نوشته شده:
mosymaster نوشته شده:
Iliya نوشته شده:نعمت بینایی

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله ای که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید!
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"

مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
فکر کنم این مطلب تا حالا 3 بار در این بخش اومده. smile032


کدوم ؟ smile001
خوبه نوشته که این مطلب ویرایش شده. smile055
هر چی که میبینین قبول نکنین smile020

این یعنی جوانان ما می فهمند !!!!!!!!!!!!!!!!!
تنهاییم را با تو تقسیم می کنم سهم کمی نیست............... گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها ......................... را بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین

                                                                       غمی نیست

نمایه کاربر
mosymaster

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۹۰/۵/۲۰ - ۱۵:۴۷


پست: 48



Re: داستان های جالب

پست توسط mosymaster »

Iliya نوشته شده:
mosymaster نوشته شده:
Iliya نوشته شده:
mosymaster نوشته شده: فکر کنم این مطلب تا حالا 3 بار در این بخش اومده. smile032


کدوم ؟ smile001
خوبه نوشته که این مطلب ویرایش شده. smile055
هر چی که میبینین قبول نکنین smile020

این یعنی جوانان ما می فهمند !!!!!!!!!!!!!!!!!
smile057 smile033 smile034
یه بازیه خیلی خیلی ترسناک: http://www.hotel626.com/hotel.html

نمایه کاربر
kelvin

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۹/۴/۸ - ۱۹:۲۹


پست: 38

سپاس: 3

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط kelvin »

smile104 smile104 smile104 smile074 smile074
radical نوشته شده:نبــوغ :
در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد .
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :
پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،* دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را بادببرد !!!

جمله روز : هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.
من از روییدن خار بر سر دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد بدین بالانشینی ها

نمایه کاربر
frantz kafka

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۹۰/۶/۸ - ۱۵:۱۱


پست: 22



Re: داستان های جالب

پست توسط frantz kafka »

(1)

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط، مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح زود سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیم سوخته ای یافت ...

ولی مـــــــــادر دیگر در این دنیا نبود.


***

(2)

روزی فقیری نالان و غمگین از کنار خرابه ای عبور می کرد و کیسه ای را که کمی گندم در آن بود را بر دوش خود می کشید تا آنرا به کودکانش رساند و نانی را تهیه نموده و شب را سیر بخوابند.

در راه زمزمه کنان با خود می گفت: خدایا این گره را از زندگی ام بازکن.

همچنان که این دعا را زیر لب می گذراند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش روی زمین و در میان سنگ ها و کلوخ های خرابه ریخت.

فقیر لب به شکوه گشود و گفت: خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را.

سپس با عصبانیت مشغول جمع کردن گندم ها از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمانش بر کیسه ای پر از سکه های طلا افتاد.

همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خداوند به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
گوش تا گوشه ي صحرا تو بخواب و نهراس/شيرها خاطرشان هست كه آهوي مني...

نمایه کاربر
s.baran2020

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۰/۱/۱۴ - ۱۶:۵۴


پست: 50

سپاس: 17

Re: داستان های جالب

پست توسط s.baran2020 »

تصویر
شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟ پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است .پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟ پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید. اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید.

سکوت کردم، اندیشیدم. در خانه چنین گشوده! چه می طلبیدم؟ بلی، آموختن .پرسیدم: چه بیاموزم؟ پاسخ آمد:

بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی کشد ولی برای التیام بخشیدنِ آن، به سال ها وقت نیاز است.

بیاموزید که هرگز نمی توانید کسی را مجبور به دوست داشتنِ خود کنید، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آیینه ای از کردار و اخلاق خود شما است.

بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکنید، از آنجا که هر یک از شما تنها به تنهایی و بر حسب شایستگی های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می گیرد.

بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعف و نقصان های شما آشنایند و لیک شما را همان گونه که هستید دوست دارند.

بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی دهد. بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیش تر در زندگی شماست.

بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بی مهری ای که نسبت به شما روا می دارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل پسندیده را با ممارست بیش تر در خود تقویت نمایید.

بیاموزید که دو نفر می توانند به یک چیز یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو از آن، هیچگاه یکسان نخواهد بود.

بیاموزید در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، آنگاه که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید راضی و خشنود شوید.

بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیش تر دارد، بلکه آن است که خواسته های کم تری دارد.

ای بنده من به خاطر داشته باش که مردم گفته های تو را فراموش می کنند، مردم کرده های تو را نیز از یاد خواهند برد، ولی هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند برد.

smile072
پروردگارا...
به من
آرامشي ده
تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم آنچه را كه مي توانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن
مطابق ميل من رفتار كنند


(جبران خليل جبران )

******************************************
آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد، در نظر پروانه آغاز زندگی است.

نمایه کاربر
joliya

نام: joliya

محل اقامت: تهران

عضویت : دوشنبه ۱۳۹۰/۱۱/۳ - ۰۰:۱۳


پست: 96

سپاس: 19

جنسیت:

Re: داستان های جالب

پست توسط joliya »

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.


و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
chear up_icy queen

نمایه کاربر
joliya

نام: joliya

محل اقامت: تهران

عضویت : دوشنبه ۱۳۹۰/۱۱/۳ - ۰۰:۱۳


پست: 96

سپاس: 19

جنسیت:

Re: داستان های جالب

پست توسط joliya »

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است
chear up_icy queen

نمایه کاربر
roshanfekr

نام: نیما

محل اقامت: مشهد

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۹/۲/۲۷ - ۱۲:۲۳


پست: 85

سپاس: 35

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط roshanfekr »

انتخابات جنگل بود
پرنده های ساده همه فکر میکردن کلاغه موجود بدیه
برای همین رفتن توی جبهه جغده
کلاغه ناراحت شده بود
اندکی فکر کرد
روز بعد دوستاشو نفوذ داد به داخله جمعیت پرنده ها و جغده
دوستای کلاغه رفتن شروع کردن به آتش زدن عکس درختان
پرنده های ساده گفتن:ای بابا این چی کاریه.یعنی جغده قصد داره درختارو از بین ببره؟؟!!
یهوو جبهه تغییر کرد
همه رفتن سمت کلاغه
کلاغه پیروز مبارزه شد!!
(متاسفانه اگر وارد سیاست بشی خیلی جاها مجبوری اخلاق رو زیر پا بذاری!!)
باران باش...رنج جدا شدن از آسمان را در سبز کردن زندگیه دیگران جبران کن
آنتی جبر باش...اسیر تفکر جبر محیط نباش
...
زندگی تکراری نیست
این زندگی من است که تکراری ست
در واقع زندگی من اصلا زندگی نیست
روز ها می آیند و می روند اما با آنها همدل و همراه نیستم
نمی دانم چرا، چه شد که اینجام؟!
هیچ چیز لذت بخش نیست
دیگر وجود خدا هم من را نجات نخواهد داد !
افکار منفی ذهنم را رها نمی کنند
شاید هم من آنها را رها نمیکنم
نمی دانم!
فقط این را میدانم که از بودن خرسند نیستم
...

ارسال پست