سالهاست که در بین تمام فلاسفه و عقلا بحث در مورد خدا و وجودش جاری بوده و همواره در انتهای بحث کار به جر می رسیده است و نتیجه ای حاصل نمیشود حال علت چیست ؟ نقص در بحث ؟!! خیر ! تنها عیب در مغز انسان است با خواندن مقاله زیر متوجه منظور بنده میشوید مطلب طولانیست ولی واقعا ارزش خواندن دارد و امیدوارم روزی شاهد برچیدن هر گونه خرافه از زندگی بشر باشیم
ارادتمند (آشویس)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در شرایطی که بسیاری از ارگانها در دوران رکود و افسردگی عمومی که در سال 1929 آغاز شد، سقوط کردند، کلیسا یک استثنا بود.حتی سنتیترین کلیساها نیز بر تعداد افراد شرکت کننده در مراسمشان افزوده شد.
شرح این اتفاق در سال 1970 نوشته شد ولی فقط اکنون است که علم میتواند به بیان دلیل آن بپردازد. اینطور است که آدمها یک تمایل طبیعی به سمت باورهای مذهبی دارند بخصوص در دورههای سختی. مغز ما بدون کوشش به دنیایی خیالی از ارواح، خدایان و دیوها باور میآورد. هرچه بیشتر احساس عدم امنیت کنیم، باور به این دنیای ماوراءالطبیعه بیشتر میشود. بنظر میرسد که ذهن ما واقعا تنظیم شده که به خدا و یا خدایان اعتقاد داشته باشد.
باورهای مذهبی در همه فرهنگها مشترکاند: مثل موسیقی و زبان که بنظر میرسد بخشی از آنچه است که انسان با آن تعریف میشود. تا این اواخر علم از اینکه بپرسد چرا، ابا داشت. پال بلوم روانشناس دانشگاه یل میگوید: “این نیست که مذهب مهم نیست، بلکه اینطور است که مذهب مثل یک تابو برای مردم است و برای همین پیشرفت علم در پیدایش مذهب کم بوده است.”
ریشه اعتقادات مذهبی هنوز یک معما باقی مانده است. ولی در سال های اخیر دانشمندان پیشنهاداتی دادهاند. یکی از ایدههای پیشرو اینست که مذهب یک تطبیق تکاملی است که باعث میشود مردم بهتر دوام بیاورند و در نتیجه ژنهای خود را به نسل بعد منتقل کنند. با این تئوری، باورهای مذهبی به اجداد ما کمک کرده است تاگروههای کوچکی را که با هم شکار میکردند، در بچه داری به هم کمک میکردند و غیره تشکیل دهند و بتدریج این گروهها دوام بیاورند و گسترده شوند. بدین ترتیب مذهب توسط پروسه فرگشت (تکامل) انتخاب شد و در نهایت به همه جوامع بشری نفوذ پیدا کرد.
با این وجود تئوری مذهب در نتیجه تکامل به مذاق همه خوش نمیآید. آنتروپالژیست، اسکات اتران (Scott Atran)، از دانشگاه میشیگان این تئوری را چندان منطبق با تکامل (فرگشت) نمیداند و میگوید که با توجه به گستردگی اعتقادات مذهبی چندان این ایده منطقی به نظر نمی رسد. برای مثال او میگوید که اعتقاد به زندگی پس از مرگ به سختی با نظریه تکامل و دوام آوردن و پخش کردن ژنها تطابق دارد. بعلاوه اگر هم منفعتی داشته باشد، باز هم این تئوری توضیح نمیدهد که ریشه مذهب در چیست؛ فقط توضیح میدهد که چگونه پخش شده است.
یک تئوری دیگر که توسط اتران بیان شده است اینست که مذهب یک فراورده طبیعی عملکرد ذهن انسان است.
این به این معنا نیست که مغز انسان یک قسمت برای خدا داشته باشد همانطور که یک قسمت برای یادگیری زبان دارد؛ بلکه به این معنا است که برخی از تواناییهای خاص انسان که باعث شده است که انسان یک موجود موفق و برتر شود، همان تواناییها باور به ماوراءالطبیعه را نیز خلق میکنند. بلوم میگوید اکنون برخی از تحقیقات زیربنای این تئوری را بنیان گذاشتهاند که باورهای مذهبی در واقع بطور بنیادین در مغز ما ثبت شدهاند. (اینجا عبارت hard-wired استفاده شده است که من آنرا “بطور بنیادین” ترجمه کردهام چون ترجمه بهتری به ذهنم نمیرسد ولی ترجمه خوبی هم نیست.hard-wired اصطلاحاً به پاسخ و عکس العملهای بدون تفکر و تلاش مغز میگویند. مثلاً اگر دست را روی آتش بگیریم، مغز دست را پس میکشد و این یک پاسخ طبیعی و هارد-وایر شده مغز است. ولی در عین حال معادل رفتارهای غریزی نیست. شما اگر عبارت بهتری برای ترجمهاش میدانید لطفا ذکر کنید.)
مبنای این تئوریها براساس مشاهدات تحقیقاتی است که روی بچهها انجام شده است. در اینگونه تحقیقات فرض بر این است که ذهن بچهها نماینده حالت طبیعی و اولیه (default) ذهن آدمی است که بعدها البته در دوران بزرگسالی تغییر میکند. جاستین بارت (Justin Barrett) آنتروپالژیست دانشگاه آکسفورد میگوید: “کودکان بطور طبیعی پذیرش زیادی برای باور به خدا دارند و این پذیرش اولیه خشت بنای اولیه طرز تفکر حسیِ ما را در طول حیاتمان میگذارد.”
پس چگونه مغز و یا ذهن آدمی خدا یا خدایان را خلق کرده است؟ بلوم میگوید: “یکی از پارامترهای کلیدی اینست که مغز ما دو سیستم فکری (cognitive) مجزا برای تحلیل کردن مسائل ذهنی و یا ارادی و مسائل در ارتباط با اشیاء دارد.
این تفکیک بسیار زود در زندگی هر کسی بوجود میآید. بلوم و همکارانش نشان دادهاند که کودکان حتی 5 ماهه نیز بین اشیاء و آدمها تفاوت قائل میشوند. اگر یک جعبه در مقابل آنها تکان بخورد و بایستد نوزدان عکس العمل نشان می دهند ولی اگر یک آدم همان کارِ جعبه را انجام دهد، آنها هیچ عکس العمل ناشی از توجه و یا تعجب را نشان نمیدهند. از دید کودکان اشیاء میبایست که از قوانین فیزیک پیروی کنند و به شکل قابل پیشبینیای حرکت کنند. در حالیکه آدمها، که اهداف و نیتهای خودشان را دارند، میتوانند به هر شکلی حرکت کنند.
بلوم می گوید که این دو سیستم مغزی خودکار هستند و ما را به دو گونه طرز برخورد با جهان وامیدارند: یکی با ذهنیات سروکار دارد و دیگری با جنبههای فیزیکی دنیا. او این فرض را که ماده و ذهن از هم مجزا هستند یک دوگانگی بدیهی میخواند. بدن برای پروسههای فیزیکی مثل غذا خوردن و حرکت کردن است، در حالیکه ذهن هشیاری ما را بطور مجزا از بدن هدایت میکند.
شواهد بسیاری هست دال بر اینکه فکرِ ذهنِ بدونِ بدن طبیعی است. مردم به راحتی روابطی با کسی که وجود خارجی ندارد به وجود میآورند حدود 50٪ کودکان 4 ساله یک دوست خیالی دارند و بزرگسالان غالبا روابطی روحی با نزدیکانشان که از دنیا رفتهاند و یا یک شخصیت افسانهای و یا حتی شریک زندگی خیالی دارند. همچنانکه بارت خاطرنشان کرد، این یک مهارت مفید ناشی از تکامل یافتگی انسان است. بدونِ آن ما نمیتوانیم سلسله مراتب گسترده اجتماعی را نگاهداریم و یا اینکه حدس بزنیم که یک دشمن نادیده چه نقشهای ممکن است که داشته باشد. نیاز به یک بدن برای فکر کردن به ذهن آن در واقع یک استعداد بسیار مفیدِ خاصِ انسان است.”
داشتن یک مکانیسم دوگانه در مغز همانگونه که مفید و بدیهی به نظر میرسد، به همان نسبت مفاهیم ماوراءاطبیعه مثل زندگی پس از مرگ را هم بدیهی میکند. در سال 2004، جسی برینگ (Jesse Bering) از دانشگاه کوئین در انگلیس یک نمایش عروسکی را برای کودکان پیش دبستانی به نمایش درآورد. در حین نمایش یک تمساح یک موش را میخورد. محققین پس از نمایش از بچهها یک سری سئوالات راجع به وجود فیزیکی موش پرسیدند مثل آنکه “آیا موش هنوز میتواند که مریض شود؟”؛ “آیا موش نیاز به غذا خوردن و یا آشامیدن دارد؟” و بچهها جواب دادند: “نه” ولی وقتی که سئوالات روحی پرسیدند مانند اینکه “آیا موش الان فکر میکند و میداند؟”، پاسخ بچهها مثبت بود.
براساس این آزمایش و دیگر آزمایشات مشابه، به نظر برینگ، اعتقاد به یک زندگی دیگر ورای آنچه که شخص در بدنِ خویش تجربه میکند یک حالت اولیه و بدیهی مغز آدمی است. او میگوید: “تحصیل و تجربه به ما میآموزد که آن حالت اولیه را با مفاهیم دیگری جایگزین کنیم ولی آن افکار هیچوقت به واقع ما را ترک نمیکنند.” پاسکال بویر (Pascal Boyer)، یک روانشناس دانشگاه واشنگتن در سینت لوییز میسوری میگوید که از آن حالت اولیه در مغز فقط یک قدم کوتاه فاصله هست تا اعتقاد پیدا کردن به مفاهیم روحی و خدا یا خدایان. او اشاره میکند که مردم انتظار دارند که ذهن خدایانشان نیز بسیار مشابه ذهن انسانها عمل کند و این یعنی اینکه آنها (خدایان) نیز از یک سیستم مغزی مثل آدمها استفاده میکنند که ما را قادر به فکر کردن در باره آدمهایی که وجود ندارند، میکنند.
قدرت درک و فهم خدا، اما کافی نیست که مذهب را به وجود بیاورد. ذهن آدمی یک وجه مشخصه ضروری دیگر هم دارد: یک حس علت و معلولی که ما را در جهت دیدن یک هدف و طرح و نقشهای در هرجایی و هر چیزی ولو اینکه هم وجود نداشته باشد، آماده میکند. به گفته بلوم آدمها میبینید که علفها تکان میخورند، فرض میکنند که یک کسی یا یک چیزی در آنجا هست.
استفاده از توانایی دیدن علت و معلولی در هرچیز، احتمالا برای دوام و بقای نسل بشر بوجود آمده است. اگر چیزی و یا کسی که قرار است ما را شکار کند آنجا باشد این به درد نمی خورد که آنها را 90٪ مواقع ببینیم تا باور کنیم. فرار کردن وقتی که خطر واقعی است بهای کمی است که می پردازیم برای درگیر نشدن با خطر.
این را هم روی کودکان 3 تا 7-8 ساله آزمایش کردهاند. بچهها حتی سه سالهها نیز هدفمند بودن خلقت را به غیر جاندار هم به راحتی نسبت میدهند. وقتی که دبورا کِلمِن (Deborah Kelemen) از دانشگاه آریزونا در توسان از کودکان 7-8 ساله راجع به اشیاء بیجان و حیوانات پرسید، دریافت که اکثر کودکان باور داشتند که آنها برای یک هدف بخصوصی خلق شدهاند. مثلاً اینکه سنگهای نوک تیز برای این به وجود آمدهاند که حیوانات پشتشان را بخارانند؛ پرندهها برای این هستند که موسیقی زیبا ایجاد کنند؛ و یا رودخانهها وجود دارند تا کشتیها بتوانند روی آنها روان شوند. کِلمِن میگوید: “این فوقالعاده بود که بشنویم که کودکان میگویند کوهها و ابرها برای هدفی آنجا هستند و علاوه بر آن به نظر میرسید که خیلی هم در نظر خود ثابت قدم هستند.”
در آزمایشات مشابهی، الویرا پترویچ (Olivera Petrovich) از دانشگاه آکسفورد از کودکان زیر سن دبستان از ریشه جیزهای طبیعی مثل گیاهان و حیوانات پرسید. در پاسخهای کودکان مورد آزمایش او جواب اینکه آن چیزها توسط خدا خلق شدهاند 7 مرتبه بیش از خلق توسط انسان بود.
این گرایشات ذهنی انسان بسیار قوی است که پترویچ میگوید بچهها تمایل به این دارند که فیالبداهه مفهوم خداوند را در پاسخ به سئوالات بدون راهنمایی و هدایت یک بزرگسال بسازند. “آنها بر تجربیات روزمره خود از دنیای فیزیکی تکیه میکنند و مفهوم خدا را بر اساس آن تجربیات میسازند.” به این دلیل، وقتی کودکان ادعای مذاهب را میشنوند، در ذهن آنها بسیار منطقی جلوه میکند.
این استعداد پذیرش برای باور به ماوراءالطبیعه با ما میماند تا زمانی که سندار تر شویم. تحقیقات کلمن نشان داده است که بزرگسالان نیز همانقدر مثل کودکان گرایش دارند که هدفی و نقشهای در پس وجود هر چیزی ببینند. وقتی بزرگسالان تحت فشار قرار میگیرند که وقایع طبیعی را توصیف کنند به بحثهای منطقی میپردازند مثل آنکه “درختان اکسیژن تولید میکنند تا حیوانات بتوانند نفس بکشند.” یا “خورشید داغ است چون گرما باعث حیات است.” با وجودیکه کلمن هنوز مدرکی برای نشان دادن این نوع استدلال علت و معلولی و باور به خدا پیدا نکرده است، نتایج او نشان میدهد که اغلب بزرگسالان بدون اینکه ابراز کرده باشند به اینکه “روح” دارند معتقدند.
بویر اشاره میکند که افراد بزرگسال مذهبی افرادی با رفتار بچگانه و یا ضغیف به لحاظ ذهنی نیستند. در واقع تحقیقات نشان داده است که افراد مذهبی طرز تفکر کاملا متفاوتی با بچهها دارند. آنها بیشتر روی ابعاد اخلاقی قضیه و اعتقادشان تمرکز دارند تا نسبت دادن به دلایل ماوراءالطبیعه.
بلوم میگوید: “مذهب حتی اگر یک محصول غیرواقعی و مصنوعیِ اجتناب ناپذیرِ کارکردِ مغز ما باشد، همه آدمها این عملکرد مغز را دارند و آن از بین نمیرود.” پترویچ به این گفته اضافه میکند که این برای حتی بزرگسالانی که خود را کافر میدانند و از افکار ماوراءالطبیعه بیزارند، نیز مصداق دارد. برینگ هم همین را مشاهده کرده است. وقتی که یکی از دانشجویانش با کافرها (اتئیستها) مصاحبه میکرد، اشکار شد که آنها بدون اینکه ابراز کنند هدفمندیای را به مقاطع مهم زندگی خود نسبت میدهند، گویی که دستی در کار بوده که آن اتفاق در آن مقطع خاص برای آنها بیفتد. به این دلیل، برینگ میگوید: آنها کاملا روح خدا را از بین نبردهاند بلکه فقط جلویش را گرفتهاند.”
این واقعییت که اتفاقات ناگوار بسیاری از مواقع مسئول این نوع افکارند، سرنخی به دست میدهد که چرا برای بزرگسالان اینهمه مشکل است که از اعتقاد فطری خود به خدا رها شوند. مشکل چیزی است که “تراژدی ادراک” نامیده میشود. انسانها میتوانند انتظار وقایع آینده را داشته باشند، گذشته را به یاد بیاورند و بفهمند که چه اتفاق بدی منجمله مرگ خودشان ممکن است که بیفتد. برای مشکلات و تراژدیها انسان می بایست که راه حلی داشته باشد والا احساس فشار و ناتوانی میکند. بنابراین وقتی که بخشی از مغز او یک راه حل فطری ارائه میدهد، مثل باور به خدا و ماوراءالطبیعه، آدمی آنرا میپذیرد.
دیدگاه ارائه شده در بالا توسط آزمایشاتی که سال گذشته توسط جنیفر ویتسن (Jennifer Whitson) از دانشگاه تگزاس در آستین و آدم گالینسکی (Adam Galinsky) از دانشگاه ایوانستن ایلینویز انجام شد، تائید شده است. قبل از آزمایش نصف شرکت کنندگان را در حالتی قرار دادند که احساس عدم کنترل بر محیط را داشته باشند. مثلا به آنها فیدبکی غیر مربوط به کاری که میکردند دادند و یا به آنها تجربیاتی را یادآور میشدند که در آن تجربیات آنها کنترل خود بر موقعییت را از دست داده بودند.
نتایج شگفت آور بود. شرکت کنندگانی که احساس عدم کنترل بر موقعیت را داشتند بسیار بیشتر از گروه دیگر از شرکت کنندگان یک نقشه و هدف در وقایع میدیدند. وایتس میگوید: “ما شگفت زده شدیم از اینکه این پدیده اینهمه گسترده است. او توضیح میدهد وقتی که ما احساس عدم کنترل بر موقعیت میکنیم به افکار خرافی رو میآوریم. نتایج این آزمایشات توضیح میدهند که چرا مذهب یک عامل برای بقای آدمی در دورههای سخت زندگی است.
حال اگر مذهب یک نتیجه طبیعی کارکرد مغز ما است، خدا از کجا پدیدار میشود؟ همه محققینی که از آنها در این مقاله نام برده شده، میگویند که هیچکدام این نظریهها و نتایج چیزی در باره وجود خداوند نمیگوید. اینکه خدایی وجود داشته باشد یا نه مستقل از این است که چرا مردم به آن اعتقاد دارند.
با این وجود این نتایج یک چیز را میگویند و آن اینکه اعتقاد به خدا از بین نخواهد رفت و بیخدایی همیشه سختتر از باور داشتن به وجود خدا است. به گفته بویر “اعتقاد به مذهب آسانترین راه است در حالیکه بیاعتقادی تلاش میطلبد.”
این نتایج همچنین اعتقاد اینکه مذهب یک تطبیق تکاملی (بحث شده در قسمت اول این مقاله) با محیط است، را به چالش میکشند. اتران میگوید: “مذهب کمک میکند که جوامع بزرگ به وجود آیند. آن زمان که شما یک جامعه بزرگ دارید شما میتوانید با گروههایی مبارزه کنید و پیروز شوید که بزرگ نیستند. ولی در عین حال این مثل یک آرتفکت، یک چیز مصنوعی و غیرواقعی، برای توانایی آدمی در ساختن یک دنیای غیر واقعی میماند. من (اتران) فکر نمیکنم که تطابق برای مذهب چیزی بیشتر از تطابق برای ساخت یک هواپیما داشته باشد.”
طرفداران نظریه تطبیق تکاملی مذهب، از آن طرف، میگویند که این دو نظریه (تطابق تکاملی و عقیده داشتن فطری) لزوما بر ضد هم نیستند. دیوید اِسلان ویلسن (David Sloan Wilson) از دانشگاه بینگهتن نیویورک اشاره میکند که قسمتهایی از اعتقاد مذهبی میتواند که حاصل تکامل مغز باشد ولی مذهب در کل انتخاب شد تا باعث بقای گروهی انسانها شود. او همچنین میگوید: “غالب تطابق یافتنها بر اساس ساختارهای قبلی بنا نهاده میشود. بنابراین در اساس هم نظریه بویر و هم نظریه من میتوانند درست باشند.”
رابین دونبار (Robin Dunbar) هم از دانشگاه آکسفورد - محققی که بطور عام از طرفداران نظریه تطابق تکاملی مذهب شناخته شده است - مشکلی با ایده فطری بودن مذهب ندارد. ریچارد داوکینز هم این دو نظریه را در کنار هم و نه بر ضد هم میبیند. او میگوید: ” چرا نباید هر دو درست باشند؟ من فکر میکنم که هر دو درستاند.”
نهایتاً کشف ریشه چیزی به پیچیدگی مذاهب بسیار دشوار است. اما یک آزمایش هست که احتمالا میتواند جواب مسئله را روشن کند. هر چند که انجام همچه آزمایشی کاری نیست که به لحاظ ملاحظات اخلاقی بشود انجام داد، حداقل نه در آیندهای نزدیک. ولی این دلیل نمیشود که محققین روی نتایج احتمالی همچه آزمایشی به گمانه زنی نپردازند.
آن آزمایش این خواهد بود: فرض کنید که یک گروه از بچهها را در محیطی کاملا جدا از بقیه مردم و اجتماع نگاهداری کنیم. این دیده شده که اگر بچهها در محیطی کاملاً منزوی از دیگران بمانند زبانی جدید و مخصوص خودشان ابداع میکنند. حال اگر یک گروه از بچهها برای مدتی منزوی از جوامع بمانند آیا مذهب خودشان را هم ابداع میکنند؟ بلوم میگوید: “من فکر میکنم که پاسخ این سئوال مثبت است.”
چگونه مغز ما متافیزیک را میسازد
-
عضویت : یکشنبه ۱۳۸۵/۴/۴ - ۲۳:۰۰
پست: 814-
سپاس: 6
-
عضویت : یکشنبه ۱۳۸۵/۴/۴ - ۲۳:۰۰
پست: 814-
سپاس: 6