صفحه 2 از 2
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۱۳
توسط BM1350
ملانصرالدین و خرهایش:
داشت ملا نصردین ده تا الاغ
صبح بیرون بردشان از توی باغ
تا برد در شهر از بهر فروش
در تجارت بود او باعقل و هوش
در مسیرش بود بر یک خر سوار
مینمود او جمله خرها را شمار
لیک در ظاهر یکی کم گشته بود
در شمارش جمعشان نُه مینمود
شد پیاده تا کند پیدا خرش
او همی گردید بر دور و برش
بار دیگر خوب او بشمردشان
دید بر جایند هر ده تایشان
بار دیگر گشت او بر خر سوار
باز شد دلواپس و هم بیقرار
بار دیگر نیز خرها را شمرد
دید نُه تایند، آن یک را که برد؟
شد پیاده باز هم شد در شمار
دید آنجایند هر ده تا قطار
گفت نقصان را تحمل کی کنم؟
پس چه بهتر ره پیاده طی کنم
چون شوم هر بار من بر خر سوار
آورم در جمعشان کسری به بار
تشنگی و خستگی راه هم
بهتر از آن که خری را جا نهم
چون که بر خر بود پس غافل بُدش
که خری هم هست در زیر خودش
زاین سبب اندر شمارش شد خطا
بارالها کن به ما عقلی عطا
عیبها چون خر، تو ملانصردین
عیب را در دیگران بینی چنین
گر تو میبینی عیوبی را درست
دان که عیبی نیز اندر زیر توست
آنچه بد در دیگران بینی همی
کن نظر شاید خودت داری کمی
شو پیاده از خر شیطان خود
تا ببینی خصلت پنهان خود
پس چو بینی «بلبل مشتاق» را
صورت زشت و دماغ چاق را
پس بکن در آینه بر خود نظر
پوز و ترکیبت ببین ای باهنر
گر ندیدی هیچ عیبی را در آن
عیب را در دیگران بین آن زمان
۱۴۰۱/۶/۸
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۱۵
توسط BM1350
افسانه جومونگ:
آمده بهر جومونگ، باز پیام از بویو
گفته «گوموا» چنین، دست کش از کارزار
نزد بویو بازگرد، لفت ده از دامولت
گر نکنی اینچنین، کار خودت هست زار
روح هموسو ولی، کرده به جسمش حلول
او ز همین گشته است یک یل دشمن شکار
پس به عیان میرود راست به راه پدر
تا که نماید یوها بر پسرش افتخار
او نتواند نهد این هدفش را ز دست
هر چه بیاید به او از سوی دشمن فشار
چون که اسیر بویو ست مادر و سویای او
نقشه کشد تا کنند از چه طریقی فرار
ساخته او ارتشی جمله دلیر و شجاع
هم ز پیاده نظام، هم ز گروهی سوار
تا که مجهز شدند با زره آهنین
نیست حریفی دگر، گر چه بود ده هزار
میکند آزاد او، اهل چوسان قدیم
لشکر هان را کند با سپهش تار و مار
تا که گوگوریو را پایه گذاری کند
داشته در پیش، او جنگ و جدل بیشمار
جولبون و دامول شدند تا همگی متحد ...
خورد شکست از جومونگ، آن تسوی نابکار
یونگفوی اوسکول ببین، حرص و طمع دارد او
لیک چو جنگی شود، در رود از زیر کار
مادر او گویدش ای پسر خول مشنگ
گو که چرا هر دفه گند بیاری به بار
تخت پدر، جان دل، حق داداشت تسو است
پس تو نشین جای خود، تا نشوی شرمسار
گفت به مادر چنین من نزدم گند هیچ
این تسوی احمق است گند زند بیشمار
او بخورد هی شکست هر دفهای از جومونگ
مسخرهمان میکنند، مردم و اهل دیار
آه چه تاثیر داشت، این سریال جومونگ
روی من اوسکل و روی توی هوشیار
۱۴۰۱/۶/۷
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۲۹
توسط BM1350
عرصه سیمرغ:
باز شد یک شب مهتابی و در بیداری
شعر مفتی بسرودم ز سر بیکاری
باجناقم چو بخواند ز سر لطف این شعر
شر و وری به هم آرد جهت همیاری
این چنین شعر جفنگی که ببینی تو از او
نشود پیدا در پستوی هر سمساری
گر قیاسی بکنم شعر خودم با ایشان
شعر من شاتل و از اوست به سان گاری
باجناقا تو ببخشای به من این گفتار
چون مرا ای صنما خویش به آن واداری
بی هنر را چو رسد منزلت و پست و مقام
بزنی تکیه تو بر منصب فرمانداری
این چه اصرار زیاد است که شعری گویی؟
تو بدان، شعر سرودن نبود اجباری
شعر از بهر خودش فن و اصولی دارد
نه که هر جور رسد در بکنی خرواری
جای بافیدن اشعار بکن کار دگر
یا چرانیدن بز یا که چغندر کاری
شعر گفتن بزند سخت به مغزت آسیب
پس به نوعی بُوَد آن سمبل خود آزاری
گوش خود تیز نما تا جهت هضم غذا
پند نیکی دهمت من ز سر غمخواری
بیتی از حافظ شیراز بگویم و از او
عذر خواهم به ره و رسم امانت داری
( ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود میبری و زحمت ما میداری )
۱۴۰۱/۶/۲
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۳۵
توسط BM1350
دختر ساعت فروش:
شبی از بهر پرسه در خیابان
ز بیکاری زدم بیرون ز خانه
عمیقاً غرق در افکار بودم
و میخواندم به زیر لب ترانه
به ناگه بر نگاری چشمم افتاد
و عشقی توی قلبم زد جوانه
بگفتم باخودم تا کی بمانی
عذب در نزد مامانت به خانه
برای گفتگو کردن به ناچار
همی گشتم به دنبال بهانه
برفتم من به نزدیکش به لبخند
که او گیرد ز لبخندم نشانه
نگاهش آتشی در من بیفروخت
کشید آن آتش از قلبم زبانه
بگفتم معذرت، چند است ساعت؟
شدم من منتظر، دستم به چانه
بگفتا ساعتی سیصد هزار است
اگر خواهی، بیایم با تو خانه
بگفتم من نخواهم ساعتت را
بخواهی همسرم گردی تو یا نه؟
بگفتا اوسکلی تو ای پسر جان؟!
زناشویی است کاری احمقانه
چگونه میتوان با این گرانی
دم از این کار زد در این زمانه
مگر که کردهای پیدا تو گنجی
و یا دزدی کنی تو از خزانه
بدیدم فایده اصلأ ندارد
مگر اجرا کنم فنی زنانه
نگاهی کردمش مانند تیری
ولی کرد از دل سنگش کمانه
به خود گفتم دریغا و صد افسوس
شتر در خواب بیند پنبه دانه
۱۴۰۱/۵/۲۴
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۳۹
توسط BM1350
دلپیچه
نیمه شب شد لیک بیدارم هنوز
آسمان هم روشن و مهتابی است
آتشی افتاده اندر جان من
باز امشب سهم من بی خوابی است
اندکی دلپیچه دارم در شکم
درد پیچد زین طرف تا آن جناح
ناگهان میآید احساس فشار
میدوم فوری به سوی مستراح
چون شدم راحت روم توی اتاق
آرزویم نیم ساعت خواب بود
باز هم برگشته آن دلپیچه ها
باز چیزی در شکم بیتاب بود
میدویدم در اتاق و مستراح
بارها تا صبح این تکرار شد
چشمهایم قرمز و پف کرده بود
پس برایم خواب زهر مار شد
صبح گشت و آید آواز خروس
ذهن من در خواب و در بیداری است
نیز میآید صدای مادرم
گویی او اندر فغان و زاری است
فحشهایی او نثارم میکند
حس من بوی بد و احساس درد
تا به خود آیم ببینم ای دریغ
خیس گشته زیر من با رنگ زرد
۱۴۰۱/۵/۲۳
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۷ - ۱۵:۴۴
توسط BM1350
کارمند بینوا
منم یک کارمند بینوایی
که خرج زندگانی کرده پیرم
به دست بچه و اهل و عیالم
شدم در بند و در زندان اسیرم
روا گردیده بر من ظلم و تبعیض
هم از خلق و هم از شاه و وزیرم
فنا شد کل پول من توی بورس
کنون مستضعف و زار و فقیرم
نشد پرداخت هم یارانه من
همی خواهم که از غصه بمیرم
عقب افتاده این پول اجاره
ز بی پولی فروشم فرش زیرم
ندارم نزد یاران احترامی
چو میدانند بی مایه فطیرم
شب جمعه ز من کاری نیاید
به نزد همسرم خرد و حقیرم
چه باید من کنم با غرغر او
که با او روز و شب کارد و پنیرم
نه دست و پا توانم زد در این حال
که تا گردن تو گویی توی قیرم
چرا چسبیدهام این زندگی را
بود آسان که جانم را بگیرم
ز دنیا آمدن هستم پشیمان
ز شعر و شاعری هم بنده سیرم
تو گر بار دگر شعرم بخوانی
به هر بیتی بگویی(خب به ک...)
۱۴۰۱/۵/۲۲
Re: هر كي شعر طنز از خودش داره بزاره
ارسال شده: دوشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۹ - ۱۲:۱۴
توسط ارمیا 198819