در محضر مولانا
Re: در محضر مولانا
مولوي در تبريز متولد شد.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
هر صباهي چون سليمان آمدي.
خاضع اندر مسجد اقصي شدي.
نو گياهي رسته ديدي اندر او.
پس بگفتي نام و نفع خود بگو.
تو چه دارويي و چه اي نامت چي است.
تو زيان كي و نفعت بر كي است؟
پس بگفتي هر گياهي فعل و نام.
كه من آن را جانم و اين را حمام.
من مر اين را زهرم و او را شكر.
نام من اينست بر لوح از قدر.
پس طبيبان از سليمان ز آن گياه.
عالم و دانا شدندي مقتدا.
تا كتب هاي طبيبي ساختند.
جسم را از رنج مي پر داختند.
اين نجوم و طب وحي انبياست.
عقل و حس را سوي بي سوره كجاست.
عقل جزوي عقل استخراج نيست.
جز پذيراي فن و محتاج نيست.
قابل تعليم و فهم است اين خرد.
ليك صاحب وحي تعليمش دهد.
جمله حرفتها يقين او وحي بود.
اول او ليك عقل آن را فزود.
هيچ حرفت را ببين كاين عقل ما.
تاند او آموختن بي اوستا.
گرچه اندر مكر موي اشكاف بد.(بد به معناي بود است).
هيچ پيشه رام بي استا نشد.
دانش پيشه از اين عقل ار بدي.
پيشه بي اوستا حاصل شدي.
.
مولانا
خاضع اندر مسجد اقصي شدي.
نو گياهي رسته ديدي اندر او.
پس بگفتي نام و نفع خود بگو.
تو چه دارويي و چه اي نامت چي است.
تو زيان كي و نفعت بر كي است؟
پس بگفتي هر گياهي فعل و نام.
كه من آن را جانم و اين را حمام.
من مر اين را زهرم و او را شكر.
نام من اينست بر لوح از قدر.
پس طبيبان از سليمان ز آن گياه.
عالم و دانا شدندي مقتدا.
تا كتب هاي طبيبي ساختند.
جسم را از رنج مي پر داختند.
اين نجوم و طب وحي انبياست.
عقل و حس را سوي بي سوره كجاست.
عقل جزوي عقل استخراج نيست.
جز پذيراي فن و محتاج نيست.
قابل تعليم و فهم است اين خرد.
ليك صاحب وحي تعليمش دهد.
جمله حرفتها يقين او وحي بود.
اول او ليك عقل آن را فزود.
هيچ حرفت را ببين كاين عقل ما.
تاند او آموختن بي اوستا.
گرچه اندر مكر موي اشكاف بد.(بد به معناي بود است).
هيچ پيشه رام بي استا نشد.
دانش پيشه از اين عقل ار بدي.
پيشه بي اوستا حاصل شدي.
.
مولانا
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
صوفي اي در باغ از بهر گشاد.
صوفيانه روي بر زانو نهاد.
پس فرو رفت او اندر نغول.
شد ملول از صورت خوابش فضول.
كه چه خسبي آخر اندر رز نگر.
اين درختان بين و آثار خضر.
امر حق بشنو كه گفته است.انظروا.
سوي اين آثار رحمت آر رو.
گفت:آثارش دل است اي بو الهوس.
آن برون آثار آثاراست.بس.
باغها و سبزه ها در عين جان.
بر برون عكسش چو در آب روان.
آن خيال باغ شد اندر آب.
كه كند از لطف آب آن اضطراب.
باغها و ميوه ها اندر دل است.
عكس لطف آن برين آب و گل است.
گر نبودي عكس آن سرو سرور.
پس نخواندي ايزدش دار الغرور.
اين غرور آن است يعني اين خيال.
هست از عكس دل و جان رجال.
جمله مغروران برين عكس آمده.
بر گماني كاين بود جنتكده.
مي گريزند از اصول باغها.
بر خيالي مي كنند آن لاغها.
چونكه خواب غفلت آيدشان به سر.
راست ببينند و چه سود است آن نظر.
پس به گورستان غريو افتاد و آه.
تا قيامت زين غلط و احسرتاه.
اي خنك آن را كه پيش از مرگ مرد.
يعني او از اصل اين رز بوي برد.
مولانا.
صوفيانه روي بر زانو نهاد.
پس فرو رفت او اندر نغول.
شد ملول از صورت خوابش فضول.
كه چه خسبي آخر اندر رز نگر.
اين درختان بين و آثار خضر.
امر حق بشنو كه گفته است.انظروا.
سوي اين آثار رحمت آر رو.
گفت:آثارش دل است اي بو الهوس.
آن برون آثار آثاراست.بس.
باغها و سبزه ها در عين جان.
بر برون عكسش چو در آب روان.
آن خيال باغ شد اندر آب.
كه كند از لطف آب آن اضطراب.
باغها و ميوه ها اندر دل است.
عكس لطف آن برين آب و گل است.
گر نبودي عكس آن سرو سرور.
پس نخواندي ايزدش دار الغرور.
اين غرور آن است يعني اين خيال.
هست از عكس دل و جان رجال.
جمله مغروران برين عكس آمده.
بر گماني كاين بود جنتكده.
مي گريزند از اصول باغها.
بر خيالي مي كنند آن لاغها.
چونكه خواب غفلت آيدشان به سر.
راست ببينند و چه سود است آن نظر.
پس به گورستان غريو افتاد و آه.
تا قيامت زين غلط و احسرتاه.
اي خنك آن را كه پيش از مرگ مرد.
يعني او از اصل اين رز بوي برد.
مولانا.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
- کوه یخ
نام: iceberg
محل اقامت: ice field
عضویت : جمعه ۱۳۹۱/۸/۵ - ۱۵:۰۴
پست: 225-
سپاس: 36
- جنسیت:
تماس:
Re: در محضر مولانا
سینه خواهم شرحه شرحه در فراغ تا بگویم شرح درد اشتیاق
کوه یخم من که رو آب شدم شناور
داغ حوادث میکنه آبم سراسر
(ابی)
این آخرین باره من ازت میخوام برگردی به خونه//این آخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه...
(ابی+این آخرین باره...)
*و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب...(سهراب سپهری)
*داداش وقتی داری خالی میندی حرفه ای خالی ببند!!! ما رو خر فرض نکن!!!
ما که رسوای جهانیم//غم عالم به پشم
داغ حوادث میکنه آبم سراسر
(ابی)
این آخرین باره من ازت میخوام برگردی به خونه//این آخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه...
(ابی+این آخرین باره...)
*و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب...(سهراب سپهری)
*داداش وقتی داری خالی میندی حرفه ای خالی ببند!!! ما رو خر فرض نکن!!!
ما که رسوای جهانیم//غم عالم به پشم
Re: در محضر مولانا
چشم بسته غيب گفتيد.بردیا2012 نوشته شده:سینه خواهم شرحه شرحه در فراغ تا بگویم شرح درد اشتیاق
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
- *شارش*
نام: فاطمه غمكده
محل اقامت: بلبلان
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۱/۶/۲۰ - ۱۱:۳۰
پست: 1076-
سپاس: 595
- جنسیت:
Re: در محضر مولانا
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
Re: در محضر مولانا
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
این از مولانا هست جناب فریدونی؟
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
این از مولانا هست جناب فریدونی؟
Re: در محضر مولانا
آفرين.girl. نوشته شده:اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
نه اين بار خوشمان آمد.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
از كيست؟shahin najafi نوشته شده:نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
این از مولانا هست جناب فریدونی؟
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
shahin najafi نوشته شده:نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
این از مولانا هست جناب فریدونی؟
حال چند نكته را بايد به محضر شما برسانيم.
1.ما حال بي خدايان را 6 سال پيش گذرانديم.
2.كساني كه هيچ علمي نمي توانند از خود به دست آورند.و همه اش بعضي از كتاب هاي سنگين و قوانين بعضا افتضاح و خنده دار فيزيك را مطالعه كرده و چند مقاله نا چيز خوانده اند.به ما انگ بي سوادي مي زنند.و مي گويند. (هيچ كس مانند من نمي داند كه تو چه قدر نادان هستي).و ما در آن لحظه بايد بخنديم.آنان هيچ گونه علمي از خود ندارند.وهرچيزي كه مي گويند باز گوي كتاب است.
3.به حرف ديگران قانع نشويد.و خود به تحقيق و پژوهش بپردازيد.در آينده نه چندان دور به اين نتيجه خواهيد رسيد.چرا ما مي گوييم خدا هست.يا چرا آيين محمد بيابانگرد را قبول داريم.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
shahin najafi نوشته شده:شما که اشعار مولانارا میخوانید خواستم بپرسم از ایشان است یا خیر؟
كتاب مثنوي معنوي بسيار بزرگ است.و ابيات آن فراوان.ما كه همه را از حفظ نيستيم.
و هنوز به اين ابيات نرسيده ايم.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
اگر حال بحث داشتم که الان تالار فلسفه بودم !
فقط سوال پرسیدم که این شعر از مولاناست حافظ است از کیست سوال سختی که نبود و ربطی به چرندیاتی که تحویلم داده ای ندارد !
سپاس به جوابم رسیدم !
فقط سوال پرسیدم که این شعر از مولاناست حافظ است از کیست سوال سختی که نبود و ربطی به چرندیاتی که تحویلم داده ای ندارد !
سپاس به جوابم رسیدم !
- *شارش*
نام: فاطمه غمكده
محل اقامت: بلبلان
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۱/۶/۲۰ - ۱۱:۳۰
پست: 1076-
سپاس: 595
- جنسیت:
Re: در محضر مولانا
مخلص شما هستيمferydoni نوشته شده:آفرين.girl. نوشته شده:اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
نه اين بار خوشمان آمد.
Re: در محضر مولانا
مر بزرگي ورا گردن نهم.
منتي هم بر دل و بر تن نهم.
چون فتاد از روزن دل آفتاب.
ختم شد والله اعلم بالصواب.
مولانا جلال الدين محمد بلخي.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...