هر کسی داستان و یا از خاطرات دانشمندان مطلبی داره بزاره اینجا تا همه بتونیم استفاده کنیم و درس و عبرتی بشه و....
بالاخره سایت فیزیکه و بد نیست در مورد دانشمندا فیزیک یکم بیشتر بدونیم!!!
داستان و خاطرات دانشمندان
-
عضویت : یکشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۳ - ۲۳:۰۱
پست: 48-
سپاس: 13
- *شارش*
نام: فاطمه غمكده
محل اقامت: بلبلان
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۱/۶/۲۰ - ۱۱:۳۰
پست: 1076-
سپاس: 595
- جنسیت:
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
يه روز انيشتين سوار قطار ميشه بعد بليط جمع كن از انيشتين ميخواد بليطشو بده،انيشتين دستشو ميكنه جيبش ميبينه نيست.چون اون اقا اون زمان انيشتينو ميشناخت ،بهش ميگه اشكال نداره و ميره.چن ساعت برميگرده ميبينه باز انيشتين داره جيباشو ميگرده،بهش ميگه من كه گفتم نميخوا.انيشتين برميگرده ميگه ميدونم تو منو ميشناسي وبليطو نميخواي ولي دارم ميگردم چون مقصدمو نميدونم
اين يه جوك واقعي بود.بيشتر دانشمندان فيزيكي يه تختشون كمه
اين يه جوك واقعي بود.بيشتر دانشمندان فيزيكي يه تختشون كمه
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
(مارپيچ و راز زندگاني) (جيمز دي واتسون و كريك)
در تمامي دورانها يعني از همان زمان که انسانهاي «کروماگنون» (Cro-Magnon) نسبت به اين مسئله که چرا فرزندانشان به خودشان شباهت دارند، شگفتزده شده بودند!! تا زماني که يک کشيش اتريشي به نام «گرگور مندل» نسبت به کشف وراثت در نخود فرنگي اقدام کرد، قوانين جهاني وراثت روشن نشده بود. وي با تطبيق اختلافات ظاهري بين نخودفرنگيهاي به وجود آمده در نسلهاي اول، دوم و سوم اثبات کرد که ويژگيها و خصوصيات بر اساس قانون احتمالات و در درون پاکتهاي کوچکي از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود. بعدها اين پاکتها را «ژن» ناميدند که برگفته از يک واژه يوناني به نام «نژاد» است. البته فهم اين عقايد به قدري براي مردم دشوار بود که 35 سال به فراموشي سپرده شد و دانشمندان بسياري روي آنها کار کردند. اکنون نيز بسياري از اسرار DNA براي انسان ناشناخته است.
«جيمز دي واتسون» و «فرانسيس کريک» که دو پدر زنجيرههاي DNA هستند بدينگونه راز زندگي را کشف کردند: واتسون که بعدها در رشته جانورشناسي موفق به دريافت درجه دکترا از دانشگاه «اينديانا» شد، تصميم گرفت تا به تنهايي شکافي در ساختار پيچيده DNA به وجود آورد. همين تفکر در ذهن کريک، فيزيکداني که به زيستشناسي گرايش يافته بود و خود را براي دکتراي کمبريج آماده ميساخت نيز به وجود آمده بود. هيچ يک از اين دو مرد براي تقبل اين کار مجهز نشده بودند، زيرا اين کار به قدري دشوار بود که برجستهترين شيميدان جهان يعني استادشان، «لينوس پالينگ» را متوقف کرده بود. کريک هيچ اطلاعاتي در زمينه ژنتيک نداشت، اما همکاري آن دو با همديگر توانست در کمتر از 2 سال اين مشکل را حل کند. واتسون و کريک از کارهاي پالينگ اين عقيده را کسب کرده بودند که ساختار بلند و پيچيده DNA بايد به شکل مارپيچ يا فنر باشد. مسأله خارق العاده، مدل DNA نه فقط با شواهد بلورشناسي تطابق نداشت، بلکه به واسطه قوانين شيميايي مخصوص منطبق کردن اتمهاي بسياري از آنها به يکديگر نيز تأييد ميشد.
پس از چند هفته يافتههاي خود را در يک گزارش 900 کلمهاي به نام «طبيعت» به چاپ رساندند. واتسون بيست و چهار ساله اهل شيکاگو و کريک سي و شش ساله اهل «نورتامپتون» انگلستان با خوشحالي مفرد از در آزمايشگاه «کاونديش» دانشگاه کمبريج خارج شدند و با هيجان شديد به گفتگو پرداختند. وقتي ديگر دانشجويان از آنها پرسيدند که مسأله چيست، کريک با استفاده از چند کلمه گفت: «ما راز زندگي را کشف کرديم.» در پايان آن روز سال 1953 دو دانشمند ناشناخته، شکل دو رشتهاي «دواوکسي ريبونوکلوئيک» يا همان DNA خودمان را کشف کرده بودند که داخل آن مارپيچها بسياري از رموز همچون: وراثت، بيماري، کهنسالي و در انسانها هوش و ذکاوت و حافظه نيز نهفته است. البته کسي از آن دانشجويان فکر نميکرد که آن دو بتوانند به صورت مشترک با «موريس ويکينز» جايزه نوبل سال 1962 را کسب کنند. واتسون و کريک تا بدان حد زندگي کردند که توانستند نحوه تغيير زيستشناسي، داروسازي و تأثير آن بر تجارت و صنعت و کشاورزي و همچنين هضم غذا را به واسطه کشف تاريخي خود مشاهده کنند.
در تمامي دورانها يعني از همان زمان که انسانهاي «کروماگنون» (Cro-Magnon) نسبت به اين مسئله که چرا فرزندانشان به خودشان شباهت دارند، شگفتزده شده بودند!! تا زماني که يک کشيش اتريشي به نام «گرگور مندل» نسبت به کشف وراثت در نخود فرنگي اقدام کرد، قوانين جهاني وراثت روشن نشده بود. وي با تطبيق اختلافات ظاهري بين نخودفرنگيهاي به وجود آمده در نسلهاي اول، دوم و سوم اثبات کرد که ويژگيها و خصوصيات بر اساس قانون احتمالات و در درون پاکتهاي کوچکي از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود. بعدها اين پاکتها را «ژن» ناميدند که برگفته از يک واژه يوناني به نام «نژاد» است. البته فهم اين عقايد به قدري براي مردم دشوار بود که 35 سال به فراموشي سپرده شد و دانشمندان بسياري روي آنها کار کردند. اکنون نيز بسياري از اسرار DNA براي انسان ناشناخته است.
«جيمز دي واتسون» و «فرانسيس کريک» که دو پدر زنجيرههاي DNA هستند بدينگونه راز زندگي را کشف کردند: واتسون که بعدها در رشته جانورشناسي موفق به دريافت درجه دکترا از دانشگاه «اينديانا» شد، تصميم گرفت تا به تنهايي شکافي در ساختار پيچيده DNA به وجود آورد. همين تفکر در ذهن کريک، فيزيکداني که به زيستشناسي گرايش يافته بود و خود را براي دکتراي کمبريج آماده ميساخت نيز به وجود آمده بود. هيچ يک از اين دو مرد براي تقبل اين کار مجهز نشده بودند، زيرا اين کار به قدري دشوار بود که برجستهترين شيميدان جهان يعني استادشان، «لينوس پالينگ» را متوقف کرده بود. کريک هيچ اطلاعاتي در زمينه ژنتيک نداشت، اما همکاري آن دو با همديگر توانست در کمتر از 2 سال اين مشکل را حل کند. واتسون و کريک از کارهاي پالينگ اين عقيده را کسب کرده بودند که ساختار بلند و پيچيده DNA بايد به شکل مارپيچ يا فنر باشد. مسأله خارق العاده، مدل DNA نه فقط با شواهد بلورشناسي تطابق نداشت، بلکه به واسطه قوانين شيميايي مخصوص منطبق کردن اتمهاي بسياري از آنها به يکديگر نيز تأييد ميشد.
پس از چند هفته يافتههاي خود را در يک گزارش 900 کلمهاي به نام «طبيعت» به چاپ رساندند. واتسون بيست و چهار ساله اهل شيکاگو و کريک سي و شش ساله اهل «نورتامپتون» انگلستان با خوشحالي مفرد از در آزمايشگاه «کاونديش» دانشگاه کمبريج خارج شدند و با هيجان شديد به گفتگو پرداختند. وقتي ديگر دانشجويان از آنها پرسيدند که مسأله چيست، کريک با استفاده از چند کلمه گفت: «ما راز زندگي را کشف کرديم.» در پايان آن روز سال 1953 دو دانشمند ناشناخته، شکل دو رشتهاي «دواوکسي ريبونوکلوئيک» يا همان DNA خودمان را کشف کرده بودند که داخل آن مارپيچها بسياري از رموز همچون: وراثت، بيماري، کهنسالي و در انسانها هوش و ذکاوت و حافظه نيز نهفته است. البته کسي از آن دانشجويان فکر نميکرد که آن دو بتوانند به صورت مشترک با «موريس ويکينز» جايزه نوبل سال 1962 را کسب کنند. واتسون و کريک تا بدان حد زندگي کردند که توانستند نحوه تغيير زيستشناسي، داروسازي و تأثير آن بر تجارت و صنعت و کشاورزي و همچنين هضم غذا را به واسطه کشف تاريخي خود مشاهده کنند.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
خوبه که باز بلیطو نداشتهgirl. نوشته شده:يه روز انيشتين سوار قطار ميشه بعد بليط جمع كن از انيشتين ميخواد بليطشو بده،انيشتين دستشو ميكنه جيبش ميبينه نيست.چون اون اقا اون زمان انيشتينو ميشناخت ،بهش ميگه اشكال نداره و ميره.چن ساعت برميگرده ميبينه باز انيشتين داره جيباشو ميگرده،بهش ميگه من كه گفتم نميخوا.انيشتين برميگرده ميگه ميدونم تو منو ميشناسي وبليطو نميخواي ولي دارم ميگردم چون مقصدمو نميدونم
اين يه جوك واقعي بود.بيشتر دانشمندان فيزيكي يه تختشون كمه
بعضی وقتا ممکنه من به بلیط نگاه کنم و سرمو برگردونم و همه چیز یادم بره قسم می خورم ولی یه مدتیه بهترم
- slice_of_god
عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲
پست: 1163-
سپاس: 654
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
می دونم ربطی نداره ولی اکثر ریاضیدان ها وقتی اینو می خونن بلند می خندن.....
==============================================================
آقایی که دکتری رشته ریاضی محض داشته هر چی دنبال کار می گرده بهش کار نمی دن .
بعد از کلی تلاش متوجه میشه شهرداری تعداد رفتگر بی سواد استخدام می کنه . خلاصه مرد
قصه ما خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه . بعد از 2 - 3 ماه می گن باید همه در
کلاسهای نهضت شرکت کنید . این بنده خدا هم شرکت می کنه . یه روز دبیر محترم در کلاس چهارم
ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک متوازی الاضلاع را حساب کنه ، هر چی فکر می کنه یادش نمیاد .
توی این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن : انتگرال بگیر .
==============================================================
آقایی که دکتری رشته ریاضی محض داشته هر چی دنبال کار می گرده بهش کار نمی دن .
بعد از کلی تلاش متوجه میشه شهرداری تعداد رفتگر بی سواد استخدام می کنه . خلاصه مرد
قصه ما خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه . بعد از 2 - 3 ماه می گن باید همه در
کلاسهای نهضت شرکت کنید . این بنده خدا هم شرکت می کنه . یه روز دبیر محترم در کلاس چهارم
ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک متوازی الاضلاع را حساب کنه ، هر چی فکر می کنه یادش نمیاد .
توی این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه دارن داد می زنن : انتگرال بگیر .
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
این داستان واقعیت نداره...
مگه میشه یه نفر مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره ولی انتگرال رو بلد باشه.!!!!
اونم دکتری ریاضیییییییییییییی مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره..!!!!
اصلن تو کتم نمیره..
مگه میشه یه نفر مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره ولی انتگرال رو بلد باشه.!!!!
اونم دکتری ریاضیییییییییییییی مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره..!!!!
اصلن تو کتم نمیره..
- slice_of_god
عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲
پست: 1163-
سپاس: 654
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
شما همه چی رو ول کردی به این چسبیدیamishtain نوشته شده:این داستان واقعیت نداره...
مگه میشه یه نفر مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره ولی انتگرال رو بلد باشه.!!!!
اونم دکتری ریاضیییییییییییییی مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره..!!!!
اصلن تو کتم نمیره..
نتیجش این بود که دکتری رشته ریاضی رفتگر می شه.
بعدش هم چرا ممکن نباشه؟!
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
اصل داستان رو متوجه شدم...با اون مشکلی ندارم.slice_of_god نوشته شده:شما همه چی رو ول کردی به این چسبیدیamishtain نوشته شده:این داستان واقعیت نداره...
مگه میشه یه نفر مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره ولی انتگرال رو بلد باشه.!!!!
اونم دکتری ریاضیییییییییییییی مساحت متوازی الاضلاع رو یادش بره..!!!!
اصلن تو کتم نمیره..
نتیجش این بود که دکتری رشته ریاضی رفتگر می شه.
بعدش هم چرا ممکن نباشه؟!
ولی یه همچین چیزی امکان نداره که مساحت متوازی الاضلاع رو ادم یادش بره ولی انتگرال رو بلد باشه..
ولی داستان قشنگی بود برای این درد جامعه.
-
عضویت : یکشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۳ - ۲۳:۰۱
پست: 48-
سپاس: 13
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
خاطره ای از پروفسور حسابی
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود. در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد، بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر پروفسوراینشتن در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت می شوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص می شود. پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند :
” وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده و آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست. نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یک ماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد. “
حسابی و اینشتین
یک ماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت: من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام. دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند و به این ترتیب با پی گیری دستیارش و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار گرفت و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند. اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید، این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوء استفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملاً مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست.
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود. در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد، بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر پروفسوراینشتن در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت می شوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص می شود. پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند :
” وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده و آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست. نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یک ماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد. “
حسابی و اینشتین
یک ماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت: من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام. دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند و به این ترتیب با پی گیری دستیارش و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار گرفت و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند. اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید، این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوء استفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.
بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملاً مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست.
آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.
خداوندا!
به هرکس که سرمایه اش امید به توست رحمت نما....
به هرکس که سرمایه اش امید به توست رحمت نما....
-
عضویت : یکشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۳ - ۲۳:۰۱
پست: 48-
سپاس: 13
Re: داستان و خاطرات دانشمندان
تکراری! اما شیرین!:)
روزی یك استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد.
او پرسید: (( آیا خداوند, هرچیزی راكه وجود دارد, آفریده است؟ ))
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: (( بله ))
استاد پرسید: (( هرچیزی را؟! ))
پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))
استاد گفت: (( دراین حالت, خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد.))
برای این سوال, دانشجو پاسخی نداشت و ساكت ماند.
ناگهان, دانشجوی دیگری دستش را بلند كرد و گفت:
(( استاد ممكن است از شما یك سوال بپرسم؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته ))
دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نكرده اید؟ ))
دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیك, سرما, عدم
تمام و كمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه كرد كه انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یك شیء است كه انرژی آن را انتقال می دهد. بدون
گرما اشیاء بی حركت هستند, قابلیت واكنش ندارند; پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را
ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))
دانشجو ادامه داد: (( و تاریكی ؟ ))
استاد پاسخ داد: (( تاریكی وجود دارد. ))
دانشجو گفت: (( شماباز هم در اشتباه هستید آقا ! تاریكی , فقدان كامل نور است. شما می
توانید نور و روشنایی را مطالعه كنید اما تاریكی را نمی توانید مطالعه كنید. منشور نیكولز,
تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد كه در آن طبق طول امواج نور, نور می تواند
تجزیه شود. تاریكی, لفظی ست كه ما ایجاد كرده ایم تا فقدان كامل نور را توضیح دهیم.))
وسرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است. شر, فقدان خدا در قلب افراد
است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها
وجود دارند و فقدانشان منجربه شر می شود. ))
نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود.
روزی یك استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد.
او پرسید: (( آیا خداوند, هرچیزی راكه وجود دارد, آفریده است؟ ))
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد: (( بله ))
استاد پرسید: (( هرچیزی را؟! ))
پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))
استاد گفت: (( دراین حالت, خداوند شر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد.))
برای این سوال, دانشجو پاسخی نداشت و ساكت ماند.
ناگهان, دانشجوی دیگری دستش را بلند كرد و گفت:
(( استاد ممكن است از شما یك سوال بپرسم؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته ))
دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نكرده اید؟ ))
دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیك, سرما, عدم
تمام و كمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه كرد كه انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یك شیء است كه انرژی آن را انتقال می دهد. بدون
گرما اشیاء بی حركت هستند, قابلیت واكنش ندارند; پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را
ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))
دانشجو ادامه داد: (( و تاریكی ؟ ))
استاد پاسخ داد: (( تاریكی وجود دارد. ))
دانشجو گفت: (( شماباز هم در اشتباه هستید آقا ! تاریكی , فقدان كامل نور است. شما می
توانید نور و روشنایی را مطالعه كنید اما تاریكی را نمی توانید مطالعه كنید. منشور نیكولز,
تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد كه در آن طبق طول امواج نور, نور می تواند
تجزیه شود. تاریكی, لفظی ست كه ما ایجاد كرده ایم تا فقدان كامل نور را توضیح دهیم.))
وسرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است. شر, فقدان خدا در قلب افراد
است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها
وجود دارند و فقدانشان منجربه شر می شود. ))
نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود.
خداوندا!
به هرکس که سرمایه اش امید به توست رحمت نما....
به هرکس که سرمایه اش امید به توست رحمت نما....