افسانه پرسئوس و آندرومدا
روزی آکریس ( پادشاه مستبد آتن ) در خواب دید که از تنها دخترش دانائه پسری به دنیا آمده و او را خواهد کشت . آکریسیوس که از این خواب سخت هراسان شده بود تصمیم گرفت به دخترش اجازه ی ازدواج ندهد و او را در سیاهچاله ی قصر ذندانی کند .
دانائه روزها و شب های بسیاری در تاریکی به سر برد تا اینکه یک شب خدای زئوس او را دید و به شکل باران طلا از آسمان نزد او فرود آمد زئوس در قبال آزادی دانائه از او قول ازدواج گرفت پس دانائه به ناچار قبول کرد پس از گذشت چند ماه از ازدواج آنها پسری به نام پرسئوس به دنیا آمد . آکریسیوس که از راز حامله شدن دخترش آگاه شده بود تصمیم گرفت دختر و نوه اش را بکشد اما کاهنان از ترس کیفر خدایان او را از این کار بر حذر داشتند پس آکریسیوس تصمیم گرفت آن دو را داخل صندوقچه ای بگذارند و در دریا رها سازند در روایت آمده است که زئوس در آن زمان به دنبال معشوقه ی دیگری رفته بود و به همین دلیل نتوانست به همسر و پسرش کمک کند صندوقچه مدت ها روی آب بود تا اینکه در جزیرهای دورافتاده به ساحل نشست حاکم جزیره با گشودن درب صندوقچه وقتی چشش به دانائه افتاد سخت عاشقش شد و تصمیم گرفت با زن جوان ازدواج کند اما چون پسرک را مزاحم خود می دید از او خواست تا به عنوان هدیه ی جشن عروسی سر حیوانی به نام مدوزا را برای او بیاورد.
پرسئوس که مدوزای شیطان را نمی شناخت فورا قبول کرد و راهی سفر شد او ابتدا به معبد آپولو رفت تا از هاتف معبد درباره ی مدوزا سوال هایی بپرسد هاتف به او گفت که مدوزا حیوان بسیار خطرناکی است شیطانی هراس انگیز با موهایی به شکل مار که هرکس به صورت او نگاه کند بی درنگ به سنگ تبدیل می شود پرسئوس که بسیار ترسیده بود تصمیم گرفت به جزیره باز گردد اما در این هنگام الهه ی آتنا و خدای هرمس بر او ظاهر شدند و راه قلبه کردن بر شیان را به او آموختند
پس پرسئوس به سرزمین تاریکی ها رفت و هنگامی که به غار مدزوای شیطان رسید با آینه ای که الهه ی آتنا به او داده بود به مدوزا نگاه کرد و وقتی مطمئن شد حیوان به خواب رفته است با یک ضربه شمشیر سرش را از تنش جدا کرد سپس بی آنکه به صورت شیطان نگاه کند آن را در داخل کیسه ای قرار داد و به سرعت با کفش های بالداری که خدای هرمس به او داده بود به آسمان رفت .......پس از آن پرسئوس به سوی یونان حرکت کرد اما در میانه ی راه دختر زیبا رویی به نام آندرومدا را دید که با زنجیر به صخره های ساحل بسته شده بود گویند مادر آندرومدار ادعا کرده بود که از تمام الهه ها زیبا تر است و چون این حرف به گوش آفرودیت رسیده بود برای مجازاتش به کاهنان دستور داده بود دخترش آندرومدا را در ساحل به زنجیر بکشد تا اژدهای دریایی او را بخورد
پرسئوس که با دیدن آندرومدار سخت عاشقش شده بود با اجازه ی الهه آتنا او را آزاد کرد و به انتظار اژدهای دریایی نشست هنگامی که اژدها برسطح آب ظاهر شد پرسئوس با شمشیر طلائی که آتنا به او داده بود چنان ضربه ی محکمی به او زد که همان لحظه از پای درآمد وقتی این خبر به گوش اهالی شهر رسید همه خوشحال شدند و به افتخار ازدواج آنها جشن برزگی برپا کردند
مدتی بعد پرسئوس به جزیره بازگشت اما در آنجا متوجه شد که حاکم از ترس آکریسیوس مادرش را اخراج کرده و به یونان فرستاده است پرسئوس به کاخ حاکم رفت و قبل از آنکه کسی بتواند از جایش تکان بخورد سر شیطان مدوزا را از کیسه بیرون آورد و همه را به سنگ تبدیل کرد پرسئوس پس از اتقام گرفتن از حاکم جزیره به یونان رفت تا مادرش را پیدا کند
رسیدن پرسئوس به آتن با آغاز مسابقه ی پهلوانی در آن شهر مصادف شده بود او با اصرار همسرش آندرومدا در مسابقه دیسک پرتابی شرکت کرد از قضا دیسکی که او پرتاب کرد از مسیرش خارج شد و بر سر پدربزرگش آکریسیوس که در میان جمعیت به تماشای مسابقه ایستاده بود برخورد کرد و به این ترتیب خواب پادشاه تعبییر شد و به دست نوه اش به قتل رسید
پس از آن پرسئوس سر مدوزای شیطان را به معبد پارتنون برد و آن را روی سپر مجسمه ی آتنا قرار داد تا پس از آن دشمنان از ترس سنگ شدن نتوانند به شهر آتن حمله کنند
در ادامه این افسانه آمده که پرسئوس و آندرومدا سال های بسیاری را به خوشی در کنار هم زندگی کردند و فرزندان زیادی به دنیا آوردند
خدایان هم به خاطر شجاعت های پرسئوس و عشق او به همسرش آندرومدا آن دو را پس از مرگ به آسمان ها بردند و به شکل صورت فلکی در میان ستارگان جای دادند