مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
آتشزنهای ویرانگر
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند
بالهای من
تکهتکه فرو میریزند
برههای مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت تو را میپرسند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنهی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی رودی از برف
که از قلههای بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که فراموشت کنم
تپههای خشکیده
از پلههای تو بالا میآیند
تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش کند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
قزلآلایی عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است
شمس لنگرودي
http://faraji51.blogfa.com/post-47.aspx
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند
بالهای من
تکهتکه فرو میریزند
برههای مسیح را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت تو را میپرسند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
خیابانها بیحضور تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک صورتی ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنهی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی رودی از برف
که از قلههای بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که فراموشت کنم
تپههای خشکیده
از پلههای تو بالا میآیند
تا به بوی نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش کند
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
قزلآلایی عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است
شمس لنگرودي
http://faraji51.blogfa.com/post-47.aspx
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
۱
شعر
مثل حرف زدن در خواب است
اول دیگران
و سپس تو را
بیدار می کند
۲
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است
۳
شکوفه های انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید نیست مجنون است
شمس لنگرودي
شعر
مثل حرف زدن در خواب است
اول دیگران
و سپس تو را
بیدار می کند
۲
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است
۳
شکوفه های انار را ببین
در برف زمستان!
دور از تو
فقط بید نیست مجنون است
شمس لنگرودي
آخرین ویرایش توسط خروش سهشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۰ - ۲۰:۰۰, ویرایش شده کلا 1 بار
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
-
عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷
پست: 1412-
سپاس: 6
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
خروش نوشته شده: ۲
آخر به چه درد می خورد
آفتاب اسفند
این که جای پای تو را
آب کرده است
شمس لنگرودي
چقدر زیبا
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
بهار پاییزی
در پسین روزهای فصل بهار
برگ ها در هجوم پاییزند
زرد ها مانده اند بر شاخه
سبزها روی خاک می ریزند
جای عطر گل اقاقی و یاس
بوی خون در فضای این شهر است
گویی احساس سربلندی و اوج
با تمام درخت ها قهر است
از کف سنگ فرش هر کوچه
خون گلگون لاله را شستند
غافل از این که در تمامی باغ
سروها جای لاله ها رستند
شب به شب روی شاخه ی هر سرو
قمری و چلچله هم آواز است
بانگ الله اکبر از هر سو
نغمه ساز است و نغمه پرداز است
هر دهانی که بوی گل می داد
دوختندش به نوک سوزن ها
بوی گل شد گلاب و جاری شد
از دو چشم خمار سوسن ها
ناله ی پر شرار مرغ سحر
معنی اش ارتداد و بی دینی است
در زمستان ذوق و اندیشه
سبز بودن چه جرم سنگینی است
ساقه هایی که سبز تر بودند
سرخ گشته به خاک غلطیدند
باقی ساقه ها از این ماتم
برگ های سیاه پوشیدند
نخل را کنده بید می کارند
بید مجنون کجا ثمر بدهد
ای که بر روی ماه چنگ زدی
باش تا صبح دولتت بدمد
محمد رضا عالی پیام (هالو)
http://mr-halloo.persianblog.ir/tag/%D8 ... 8%AC%D8%AF
در پسین روزهای فصل بهار
برگ ها در هجوم پاییزند
زرد ها مانده اند بر شاخه
سبزها روی خاک می ریزند
جای عطر گل اقاقی و یاس
بوی خون در فضای این شهر است
گویی احساس سربلندی و اوج
با تمام درخت ها قهر است
از کف سنگ فرش هر کوچه
خون گلگون لاله را شستند
غافل از این که در تمامی باغ
سروها جای لاله ها رستند
شب به شب روی شاخه ی هر سرو
قمری و چلچله هم آواز است
بانگ الله اکبر از هر سو
نغمه ساز است و نغمه پرداز است
هر دهانی که بوی گل می داد
دوختندش به نوک سوزن ها
بوی گل شد گلاب و جاری شد
از دو چشم خمار سوسن ها
ناله ی پر شرار مرغ سحر
معنی اش ارتداد و بی دینی است
در زمستان ذوق و اندیشه
سبز بودن چه جرم سنگینی است
ساقه هایی که سبز تر بودند
سرخ گشته به خاک غلطیدند
باقی ساقه ها از این ماتم
برگ های سیاه پوشیدند
نخل را کنده بید می کارند
بید مجنون کجا ثمر بدهد
ای که بر روی ماه چنگ زدی
باش تا صبح دولتت بدمد
محمد رضا عالی پیام (هالو)
http://mr-halloo.persianblog.ir/tag/%D8 ... 8%AC%D8%AF
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
-
عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷
پست: 1412-
سپاس: 6
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
خروش نوشته شده:بهار پاییزی
در پسین روزهای فصل بهار
برگ ها در هجوم پاییزند
زرد ها مانده اند بر شاخه
سبزها روی خاک می ریزند
{...}
محمد رضا عالی پیام (هالو)
http://mr-halloo.persianblog.ir/tag/%D8 ... 8%AC%D8%AF
درود بر شما خروش گرامی
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
عیسى به دین خود - موسى به دین خود
خاخامى و کشیشى و شیخى خداپرست
بودند همسفر همه همراه کاروان
در بحث و گفتگو که چه سان خرج مىکنند
صدقات و نذر و وقف و وجوهات بیکران
خاخام گفت: روى زمین مىکشم خطى
پول و طلا و نقره بریزم به روى آن
در سمت راست آن چه که آمد از آن من
در سمت چپ از آن خداوند لامکان
گفتا کشیش: من بکشم گِرد، دایره
وانگاه پولِ صدقه بپاشم در آن میان
بیرون دایره، ز براى من و عیال
در مرکز آن چه ماند، براى خدایگان
شیخ از چنین مهاجّه آشفت و نعره زد
اى لعنت خدا به شما، اى حرامیان
دست طمع دراز به آتش نمودهاید
دوزخ گشوده بهر شما معده و دهان
مال خداست آن چه که انفاق میشود
او مالک است و رازق روزىِ انس و جان
ما بندگان بىسر و پا را نمىسزد
بیت المنال و مال خدا را چپوچپان
تصمیم از آن اوست که روزى به ما دهد
یا نعمتش دریغ نماید ازین و آن
عیسى به دین خویش و موسى به دین خویش
باشد درست لیک نه از بهر آب و نان
آن دو ازو سؤال نمودند: شیخنا
پس شیوهى تو چیست؟ بگو از برایمان
گفتا که من: به عرش بپاشم هر آن چه هست
وانگاه گویم اى ملک الملک و المکان
اینها همه از آن تو باشد بدون شک
بردار هر چه را که بود میل تو در آن
سهم من است هر چه که برگشت روى خاک
سهم خداست هر چه بماند در آسمان
هالو در این میانه سر ماست بىکلاه
باور نمىکنى، برو تاریخ را بخوان
خاخامى و کشیشى و شیخى خداپرست
بودند همسفر همه همراه کاروان
در بحث و گفتگو که چه سان خرج مىکنند
صدقات و نذر و وقف و وجوهات بیکران
خاخام گفت: روى زمین مىکشم خطى
پول و طلا و نقره بریزم به روى آن
در سمت راست آن چه که آمد از آن من
در سمت چپ از آن خداوند لامکان
گفتا کشیش: من بکشم گِرد، دایره
وانگاه پولِ صدقه بپاشم در آن میان
بیرون دایره، ز براى من و عیال
در مرکز آن چه ماند، براى خدایگان
شیخ از چنین مهاجّه آشفت و نعره زد
اى لعنت خدا به شما، اى حرامیان
دست طمع دراز به آتش نمودهاید
دوزخ گشوده بهر شما معده و دهان
مال خداست آن چه که انفاق میشود
او مالک است و رازق روزىِ انس و جان
ما بندگان بىسر و پا را نمىسزد
بیت المنال و مال خدا را چپوچپان
تصمیم از آن اوست که روزى به ما دهد
یا نعمتش دریغ نماید ازین و آن
عیسى به دین خویش و موسى به دین خویش
باشد درست لیک نه از بهر آب و نان
آن دو ازو سؤال نمودند: شیخنا
پس شیوهى تو چیست؟ بگو از برایمان
گفتا که من: به عرش بپاشم هر آن چه هست
وانگاه گویم اى ملک الملک و المکان
اینها همه از آن تو باشد بدون شک
بردار هر چه را که بود میل تو در آن
سهم من است هر چه که برگشت روى خاک
سهم خداست هر چه بماند در آسمان
هالو در این میانه سر ماست بىکلاه
باور نمىکنى، برو تاریخ را بخوان
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
روز درختکاری گرامی باد
THE GIVING TREE
Once there was a tree……
And she loved little boy.
And every day the boy would come And he would gather her leaves And make them into crowns and play king of the forest.
He would climb up her trunk And swing from her branches And when he was tired,he would sleep in her shade.
And the boy loved the tree…..Very much..And the tree was happy.
But time went by, And the boy grew older. And the tree was often alone. Then one day the boy came to the tree and the tree said:
–”Come, Boy, come and climb up my trunk and swing from my branches and eat apples and play in my shade and be “happy”
–“I am too big to climb and play”said the boy. “I want to buy thing and have fun. I want some money.
Can you give me some money?”
–”I’m sorry” said the tree,”but I have no money. I have only leaves and apples. Take my apples, Boy, and sell them in city. Then you will have money and you’ll be happy”
And so the boy climb up the tree and gathered her apples and carried them away. And the tree was happy..
But the boy stayed away for a long time…… and the tree was sad.
And then one day the boy came back and the tree shook with joy, and she said:
–”Come, Boy come and climb up my trunk and swing from my branches and eat apples and play in my shade and be “happy”..
–“I am too busy to climb trees,” said the boy. “I want a house to keep me warm,” he said. “I and want a wife and I want children, and so I need a house. Can you give me a house?”
–“I have no house” said the tree.The forest is my house.” said the tree “but you may cut off my branches and build a house. Then you will be happy”
And so the boy cut off her branches and carried them away to build a house. And the tree was happy.
But the boy stayed away for a long time……and the tree was sad. And when he came back, the tree was so happy she could hardly speak.
–“Come, Boy” she whispered, “Come and play”
–“I am too old and sad to play.”said the boy. “I want a boat that will take me away from here. Can you give me a boat ?”
–“Cut down my trunk and make a boat,” said the tree. “Then you can sail away…… and be happy.”
And so the boy cut down her trunk And made a boat and sailed away.
And the tree was happy…..But not really.
And after a long time the boy came back again.
–“I am sorry, Boy,”said the tree, “but I have nothing left to give you— My apples are gone.”
–“My teeth are too weak for apple,”said the boy.
–“My branches are gone,” said the tree.”You cannot swing on them—”
–”I am too old to swing on branches” said the boy.
–“My trunk is gone,” said the tree.“You cannot climb—-”
–”I am too tired to climb,” said the boy.
–“I am sorry” sighed the tree. “I wish that I could give you something… but I have nothing left. I am just an old stump. I am sorry…”
–”I don’t need very much now” said the boy. “just a quiet place to sit and rest. I am very tired”
–“Well” said the tree, straightening herself up as much as she could, “well, an old stump is good for sitting and resting. Come, Boy, sit down…and rest.”
And the tree was happy..
The Giving Tree by Shel Silverstein (1964, first edition)
pdf
[youtube]HWNWnm3IX2M[/youtube]Once there was a tree……
And she loved little boy.
And every day the boy would come And he would gather her leaves And make them into crowns and play king of the forest.
He would climb up her trunk And swing from her branches And when he was tired,he would sleep in her shade.
And the boy loved the tree…..Very much..And the tree was happy.
But time went by, And the boy grew older. And the tree was often alone. Then one day the boy came to the tree and the tree said:
–”Come, Boy, come and climb up my trunk and swing from my branches and eat apples and play in my shade and be “happy”
–“I am too big to climb and play”said the boy. “I want to buy thing and have fun. I want some money.
Can you give me some money?”
–”I’m sorry” said the tree,”but I have no money. I have only leaves and apples. Take my apples, Boy, and sell them in city. Then you will have money and you’ll be happy”
And so the boy climb up the tree and gathered her apples and carried them away. And the tree was happy..
But the boy stayed away for a long time…… and the tree was sad.
And then one day the boy came back and the tree shook with joy, and she said:
–”Come, Boy come and climb up my trunk and swing from my branches and eat apples and play in my shade and be “happy”..
–“I am too busy to climb trees,” said the boy. “I want a house to keep me warm,” he said. “I and want a wife and I want children, and so I need a house. Can you give me a house?”
–“I have no house” said the tree.The forest is my house.” said the tree “but you may cut off my branches and build a house. Then you will be happy”
And so the boy cut off her branches and carried them away to build a house. And the tree was happy.
But the boy stayed away for a long time……and the tree was sad. And when he came back, the tree was so happy she could hardly speak.
–“Come, Boy” she whispered, “Come and play”
–“I am too old and sad to play.”said the boy. “I want a boat that will take me away from here. Can you give me a boat ?”
–“Cut down my trunk and make a boat,” said the tree. “Then you can sail away…… and be happy.”
And so the boy cut down her trunk And made a boat and sailed away.
And the tree was happy…..But not really.
And after a long time the boy came back again.
–“I am sorry, Boy,”said the tree, “but I have nothing left to give you— My apples are gone.”
–“My teeth are too weak for apple,”said the boy.
–“My branches are gone,” said the tree.”You cannot swing on them—”
–”I am too old to swing on branches” said the boy.
–“My trunk is gone,” said the tree.“You cannot climb—-”
–”I am too tired to climb,” said the boy.
–“I am sorry” sighed the tree. “I wish that I could give you something… but I have nothing left. I am just an old stump. I am sorry…”
–”I don’t need very much now” said the boy. “just a quiet place to sit and rest. I am very tired”
–“Well” said the tree, straightening herself up as much as she could, “well, an old stump is good for sitting and resting. Come, Boy, sit down…and rest.”
And the tree was happy..
The Giving Tree by Shel Silverstein (1964, first edition)
دانلود
Beauty is truth, truth beauty
That is all ye know on earth
and all ye need to know
That is all ye know on earth
and all ye need to know
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
بسیار زیبا ست
-----------------------------
درخت دوستی بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر كن كه رنج بی شمار آرد
-----------------------------
درخت دوستی بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر كن كه رنج بی شمار آرد
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
-
عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷
پست: 1412-
سپاس: 6
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
استاد سبز نوشتید ؟خروش نوشته شده:بسیار زیبا ست
-----------------------------
درخت دوستی بنشان كه كام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر كن كه رنج بی شمار آرد
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
مدیر گرامی،
دیروز ١۵ اسفند روز درخت كاری بود، به گمانم هر روز این هفته، در این باره آئینی
در گوشه و كنار كشور بپا خواهد بود. از اینرو سبز نوشتم. با آنكه سبزهای سیاسی،
(انتقاد ها سر جای خودش) برایم گرامی اند، نباید پرسمان های زیست بومی را دست
كم گرفت۰
دیروز ١۵ اسفند روز درخت كاری بود، به گمانم هر روز این هفته، در این باره آئینی
در گوشه و كنار كشور بپا خواهد بود. از اینرو سبز نوشتم. با آنكه سبزهای سیاسی،
(انتقاد ها سر جای خودش) برایم گرامی اند، نباید پرسمان های زیست بومی را دست
كم گرفت۰
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
-
عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷
پست: 1412-
سپاس: 6
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
خروش نوشته شده:مدیر گرامی،
دیروز ١۵ اسفند روز درخت كاری بود، به گمانم هر روز این هفته، در این باره آئینی
در گوشه و كنار كشور بپا خواهد بود. از اینرو سبز نوشتم. با آنكه سبزهای سیاسی،
(انتقاد ها سر جای خودش) برایم گرامی اند، نباید پرسمان های زیست بومی را دست
كم گرفت۰
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
mamy72 نوشته شده:pulsar بعد از مدت ها برگشت
جایی نرفته بودم که برگردم!
آزمونی در پیش است، دارم برای آن آماده می شوم.
دلخوری من از مدیریت هوپا، باعث نمی شود که به
هوپا و خاطراتی که از آن دارم و همچنین دوستان عزیزی
که شانس آشنایی با آنها را داشته ام، پشت کنم.
Beauty is truth, truth beauty
That is all ye know on earth
and all ye need to know
That is all ye know on earth
and all ye need to know
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
من تشنه ی غرق شدن بودم....... تشنه ی عدم........حتی اگر روح م مدام نهیب می زد :
تو از جنس تازه ی زندگی هستی.........
اما چیزی در من فروریخته بود .........
چیزی شبیه منطق ... شبیه دلیل ... شبیه اثبات!
كه ديگر به اين سادگي ها دست بردار نبود...
من روزها بود که جاودانگی را از یاد برده بودم............و چشمان سیاه ات ، پرغرور ...یک غرق شده ی ... می طلبید...
و طلبیدن تو همانا و غرق شدن بی درنگ من همانا.............اما من در عمق سیاهی چشمان ات ،
... امید یافتم!...............
ساحل از نو پیدا شدن
صبح آغاز بیداری...زنجیر شدم تا پرواز بیاموزم...............
بازي هاي زندگي با من و جنگيدن من با زندگي
رهياب
تو از جنس تازه ی زندگی هستی.........
اما چیزی در من فروریخته بود .........
چیزی شبیه منطق ... شبیه دلیل ... شبیه اثبات!
كه ديگر به اين سادگي ها دست بردار نبود...
من روزها بود که جاودانگی را از یاد برده بودم............و چشمان سیاه ات ، پرغرور ...یک غرق شده ی ... می طلبید...
و طلبیدن تو همانا و غرق شدن بی درنگ من همانا.............اما من در عمق سیاهی چشمان ات ،
... امید یافتم!...............
ساحل از نو پیدا شدن
صبح آغاز بیداری...زنجیر شدم تا پرواز بیاموزم...............
بازي هاي زندگي با من و جنگيدن من با زندگي
رهياب
زندگی در اعماق امن است
اما زیبا نیست!
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
...
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
اما زیبا نیست!
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
...
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
-
عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷
پست: 1412-
سپاس: 6
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
pulsar نوشته شده:mamy72 نوشته شده:pulsar بعد از مدت ها برگشت
جایی نرفته بودم که برگردم!
آزمونی در پیش است، دارم برای آن آماده می شوم.
دلخوری من از مدیریت هوپا، باعث نمی شود که به
هوپا و خاطراتی که از آن دارم و همچنین دوستان عزیزی
که شانس آشنایی با آنها را داشته ام، پشت کنم.