فلسفه و سینما

مدیران انجمن: parse, javad123javad

ارسال پست
matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

در این قسمت مطالب مربوط به فلسفه فیلم ها و سریال ها رو مینویسم.
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

The Philosophy of DAVID LYNCH

The Philosophy of DAVID LYNCH.jpg

لینک:http://www.mediafire.com/file/1imzs99a1mrkfcm/The_Philosophy_of_DAVID_LYNCH.zip/file
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

The Philosophy of DAVID LYNCH

جغد ها آن طور که به نظر می آیند نیستند

منطق دنیای لینچ
دنیای ما ذاتا منطقی نیست. ما منطق را به آن اعمال می کنیم تا کاری کنیم اتفاقات تصادفی و نا معقولی که پیرامون ما اتفاق می افتد دارای معنی شود و بتوانیم حسی از نظم خارج از آشفتگی و هرج و مرج ایجاد کنیم. زیبایی کار فیلمسازی مثل دیوید لینچ این است که او فقط این حقایق اساسی را درباره پوچی وجود انسان نمی شناسد بلکه او برای ایجاد جهان بینی منحصر به فرد خودش خوشحال است. او از تحریفات نمایشی و دستکاری واقعیت و همچنین پارادوکس های منطقی و سفسطه ها به عنوان اعمال شخصیت های خود استفاده می کند و این باعث می شود که تماشاگران زیادی میخ کوب شوند. دلیلش این است که فیلم های لینچ اغلب خشن و با محتوای جنسی صریح به همراه ساختار داستانی غیر عادی و نماد های سخت و سنگین است و تکرار صحنه ها ممکن است لازم شود تا همه لایه هایی که او ساخته را در ساختار متوجه بشوید. مانند کارهای سورئالیست هلندی Mauritius Escher که قوانین دید را دستکاری می کرد تا فضایی سه بعدی را در صفحه ای دو بعدی ترسیم کند، منطفی که در دنیای لینچ در نگاه اول پیچ خورده و بی نظم است اما برای کسانی که درون آن هستند، همه چیز منطقی است.
تصویر

تصویر

تصویر

تصویر

در کارهای لینچ ما اغلب تاثیرگذاری و هدایت بیننده را به وسیله بازی های غیر منطقی (یا حتی مهمل و چرند) توسط فیلمساز میبینیم. در کاراکتر های داستان هیچ گونه طنز یا خنده در باور ها یا حرکات نمیبینیم دقیقا مثل مردی که در نقاشی Escher از پله ها به ناکجاها بالا می رود (Relativity, lithograph, 1953) بدون اینکه بفهمد دنیای او از نظر بصری غیر منطقی است؛ او فقط مشغول بالا و پایین رفتن از پله هاست. در فیلم لینچ مثل طراحی Escher، واقعیت برای بیشترین تاثیرگذاری با دقت برنامه ریزی و کنترل شده است حتی موقعی که از نظر بیننده به نظر می آید موضوع کنترل نشده و غیر منطقی است. به عنوان یک فیلمساز لینچ منطق خودش را بر داستان اعمال می کند تا اتفاقات تصادفی و نا معقول در تمام شخصیت ها جور در بیاید و یک حس نظم خارج از بی نظمی در فیلم ایجاد شود.


The Cowboy and the Frenchman (David Lynch) 1/2

[youtube]rQsGma4_H1Y[/youtube]


The Cowboy and the Frenchman (David Lynch) 2/2

[youtube]aAEPWfJeAag[/youtube]

در فیلم کوتاه The Cowboy and the Frenchman (1988) لینچ یک داستان نامعقول را تعریف می کند که در آن کابوی ها (cowboys) و هندی ها و مرد فرانسوی بازی می کنند. افراد در فیلم روی سطحی از فکاهی نامعقول هستند و بر روی استریو تایپ (stereotyping) بازی می کنند. استریو تایپ یک نوع پرش به نتیجه یا پایان کار است. [در واقع استریوتایپ باوری تعمیم یافته است که به گروهی از افراد و ویژگی های آنان نسبت داده میشود که ممکن است درست یا نادرست باشد. به عنوان مثال استریوتایپ درباره آمریکایی ها این است که آنها چاق هستند یا اسلحه حمل میکنند یا وطن پرست هستند. مسلما همه آمریکایی ها اینطور نیستند فقط این یک نسبت هست که استریوتایپ گفته میشود یا اینکه الفاظی مثل کابوی یا یانکی به آنها نسبت میدهند.] لینچ با ایده استریو تایپ اشاره ای طنز آمیز به اخلاق و آسیب منطقی یا استدلالی دارد که استریو تایپ ها به مردم در زندگی واقعی تحمیل می کنند. [به عنوان یک مثال دیگر به ایرانی ها تروری*ست میگویند که این موضوع از نظر اخلاقی درست نیست] همجنین همه ایسم های منفی مثل نژادپرست(racism) و جنس گرا(se*xism) و سن گرا(ageism) در نظر گرفته شده است که نتیجه ای نامناسب از طرف مردم هست که نتیجه گیری منفی درباره یک گروه از مردم می کنند.

ادامه دارد....
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

ادامه مطلب قبل....
لینچ این آسیب را متوجه شد که به خاطر استریوتایپ ها است. این نمونه را در نظر بگیرید، فیلم Th e Elephant Man (1980) فیلمی است که بر پایه یک داستان واقعی یعنی داستان جوزف مریک (Joseph Merrick) (با اسم John Merrick در فیلم و با بازی John Hurt) مردی که رنج زیادی به خاطر ناهنجاری مادرزادی متحمل شد که به شدت ظاهر فیزیکی او را تغییر داد.
تصویر

در فیلم میتوانیم بایتس (Bytes) را پیدا کنیم، مردی که نمایش عجیب الخلقه ها را مدیریت می کند و مریک بخشی از آن است، به خاطر ناهنجاری بزرگ مریک با او به عنوان معلول رفتار می کند و به او برچسب عجیب الخلقه (freak) می زند. برچسب زدن مریک همراه است با رفتار خشن بایتس با او. بایتس مریک را پایین تر از انسان میبیند و به همین دلیل با او با احترام برخورد نمی کند.
آسیب منطقی استریوتایپ ها به خاطر این است که نتیجه به وسیله دلایل پشتیبانی نمی شود و نتیجه برای همه آنها یکسان است یا اینکه باید یکسان باشد.
منطق دان ها که کسانی هستند که اصول و درستی استدلال را مطالعخ می کنند، دوره ای دارند که برای بررسی استدلال های غلط که شامل مثال های بالا برای استریوتایپ ها در کارهای لینچ می شود. آنها به این استدلال ها سفسطه می گویند. سفسطه موقعی اتفاق می افتد که ما مستقیما به نتیجه پرش کنیم.
در این نوشته ما منطق لینچ را در فیلم های او کشف میکنیم. این رویکرد مستلزم بحث درباره استفاده عجیب لینچ از منطق و از طریق مثال های معروف در کار های او و درک کردن مسائل عجیب و غریب و پارانویید و سفسطه های مرتبط با کاراکتر های لینچ است.
.....
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

دو نوع استدلال بنیادی وجود دارد، استدلال قیاسی و استدلال استقرایی. با استدلال قیاسی، گوینده قصد دارد که نتیجه را از طریق گزاره ها دنبال کند تا به یقین برسد و اگر همه گزاره ها درست باشد پس نتیجه هم بدون شک درست است.

در سریال تویین پیکس Twin Peaks (1990–1991)، مامور ویژه دیل کوپر (Dale Cooper) انتخاب می شود تا قتل لورا پالمر (Laura Palmer) را بررسی کند. در حین تحقیق او به One-Eyed Jacks که یک فاح*شه خانه و کازینو که دقیقا در مرز با کانادا قرار دارد می رود. این اولین علامت درباره این مکان بود که به وسیله یک نوشته ناشناس در اتاقش در هتل به او داده شده بود که در آن نوشته شده بود Jack with one eye. کوپر نتیجه گیری کرد که ادری هورن(Audrey Horne) این نوشته را با دنبال کردن استدلال فیاسی نوشته بود. کوپر در نظر گرفتن سه گزاره شروع کرد: 1. اگر نمونه دست خط ادری هورن با دست خط نوشته ناشناس مطابقت داشته باشد و نوشته جعلی نباشد آنگاه می توان نتیجه گرفت نوشته ناشناس را ادری نوشته است. 2. نمونه دست خط ادری هورن با دست خط نوشته ناشناس مطابقت دارد 3. نوشته جعلی نیست. از این گزاره ها کوپر نتیجه گرفت که ادری نوشته ناشناس را نوشته است. همینطور میتوانیم ببینیم که سه گزاره درست هستند پس می توان دید که نتیجه قطعا باید درست باشد. همچنین میتوانیم ببینیم که نتیجه دیگری که گزاره های ما را دنبال کند وجود ندارد.
بر خلاف استدلال قیاسی، در استدلال استقرایی گوینده قصد دارد که نتیجه را از طریق گزاره ها با درجه ای از احتمالات دنبال کند و اگر همه گزاره ها درست باشد، می توان نتیجه گرفت که نتیجه احتمال دارد درست باشد اما هنوز هم امکان دارد که نتیجه نا درست باشد. همانطور که وقتی تحقیق و بررسی کوپر را دنبال می کنیم، متوجه می شویم که کوپر به سرعت مرگ لورا پالمر را به مرگ تریسا بنکس (Teresa Banks) که یکسال قبل اتفاق افتاده بود مرتبط کرد. اول کوپر دو گزاره را پذیرفت 1. در پرونده قبلی در زیر ناخن دست تریسا بنکس یک قطعه کاغذ خیلی کوچک پیدا شد 2. در زیر ناخن دست لورا پالمر یک قطعه کاغذ خیلی کوچک پیدا شد. دوم اینکه از این گزاره ها و شواهد، او نتیجه گرفت که احتمالا قاتل لورا پالمر همان قاتل تریسا بنکس هست.
هدف برای هر موجود دارای عقلی (از لینچ تا لورا پالمر) فقط ساختن و شکل دادن به استدلال ها نیست. ما باید استدلال های خوب (good arguments) را شکل بدهیم و آنها را ارزیابی کنیم. در هر دو حوزه استدلال قیاسی و استقرایی، استدلال خوب و بد وجود دارد. در هر حوزه، یک استدلال خوب دو شرط دارد 1. نتیجه باید به طور منطقی گزاره ها را دنبال کند و 2. همه گزاره ها باید درست باشد. اگر هر کدام از این شرط ها یا هر دو رعایت نشود، میتوان نتیجه گرفت که استدلال بد است و باید رد شود.
در حوزه استدلال قیاسی، استدلال معتبر آن استدلالی است که گزاره ها را دنبال کند و اگر نتیجه گزاره ها را دنبال نکند، یک استدلال نامعتبر در نظر گرفته می شود و وقتی استدلال معتبر باشد و همه گزاره ها درست باشند، استدلال خوب است و نتیجه بلا شک درست است. در حوزه استدلال استقرایی، استدلال قوی آن استدلالی است که احتمالا گزاره ها را دنبال می کند و اگر نتیجه احتمالا گزاره ها را دنبال نکند، یک استدلال ضعیف در نظر گرفته می شود و وقتی استدلال قوی است و همه گزاره ها درست باشند، استدلال خوب است و نتیجه احتمالا درست است.
بنابر این آن طور که به نظر می آید لینچ از دلایل و استدلال ها استفاده می کند. با این حال وقتی به اعماق دنیای لینچ میرویم و خود را در آن غرق می کنیم، می توانیم دنیایی غنی تر و عجیبی از دلایل را کشف کنیم. برای مثال، در تویین پیکس، میتوانیم مثالی از به کار بردن روش استدلال قیاسی برای تحقیقات FBI را که با منطقی پیچ و تاب خورده به وسیله روشی تبتی که کوپر در رویاهایش آن را دیده بود، ببینیم. کوپر نه فقط این روش عجیبِ عرفان تبتی را به کار برد بلکه او در در حد زیادی به رویاهایش تکیه کرد (که شامل "مردی از سوی دیگر (the Man from Another Place)" ، "غول(the Giant)" ، "لورا پالمر" ، "باب" ، "مایک" ، "اتاق قرمز" و... هم می شود)

Twin Peaks - The Tibetan Method

[youtube]VrcetzYbxkE[/youtube]

در نگاه اول به نظر می آید که کوپر موفق نشد تا استدلال خوبی داشته باشد. وابستگی او بر روش های غیر منطقی مثل شهود و رویا اجازه نخواهد داد که به نتیجه منطقی و مناسبی بر اساس منطق اصولی برسد. با این حال لازم نیست که این آخرین تحلیلِ منطق استفاده شده توسط لینچ باشد. در عوض می تواند استدلالی باشد که منطق لینچی آن را پیچ و تاب داده و بی نظم کرده باشد دقیقا مثل شیوه و دیدگاه یک هنرمند سورئالیست. اثر هنرمند هلندی یعنی Mauritius Escher --با تبدیل چیزهایی شبیه قسمت های مزارع کشاورزی به پرنده های سفید و بعد از آن پرنده های سیاه (Day and Night, woodcut, 1938) و همچنین اثر راه پله هایی به ناکجا [که در دو پست قبلی هر دو تصویر موجود است]-- از نظر بصری غیر منطقی است اما در عین حال هم با دقت زیادی طرح ریزی و کنترل شده تا بیشترین اثر را بگذارد که بسیار شبیه کارهای دیوید لینچ است. Escher همچنین از تکنیک بصری استفاده کرد که میتوان اسم آن را طرح های موزاییکی (tessellation) گذاشت تا تمام صفحه را با این طرح پر کند.
تصویر

یک شیء یا حیوان یا انسان در حالتی ایجاد می شود که طرح کلی قادر خواهد بود به صورت متقارن در هم بافته شود تا در تکرار فرم به صورت مثبت و منفی در بیاید. (Reptiles, lithograph, 1943)
تصویر

در دنیای واقعی پیدا کردن چنین در هم بافتگی سخت است اما دیوید لینچ اغلب در آثارش از دو قلو ها استفاده می کند تا در هم بافتگی جنبه های مثبت و منفی یک شخصیت را نشان دهد. در سریال تویین پیکس لورا پالمرِ بلوند یک دختر عموی همسان با موهای مشکی با نام مادلین(Madeleine ferguson) دارد که بی گناه است در مقایسه با لورا که اینطور نبود. این بازتاب تصویر بخاطر این استفاده شده است که وقتی مادلین شخصیت لورا را جعل کرده و خود را شبیه او کند تا تنش و گیجی ایجاد کرده و قاتل لورا را فریب دهد و او خودش را نشان بدهد.
همچنین Escher پرتره هایی از خودش کشید که او را در بازتاب یک آینه کروی نشان می داد که او آن را در دستانش گرفته بود. (Self-Portrait in Spherical Mirror, lithograph, first printing January 1935)
تصویر

بازتاب او و اتاق پشت سر او که شامل قفسه کتاب است و به نظر می آید که خمیده شده است و همینطور قاب عکس، قابل تشخیص هستند اما به صورت منحنی شده و تحریف شده. لینچ هم مثل چشم انداز منحنی Escher را ایجاد کرد مثل اتاق قرمز در رویا و تصورات کوپر با ظواهری مثل کوتوله و غول که تحریف شده مقیاس انسان های عادی است با کف سیاه و سفید در اتاق قرمز. [کف اتاق سیاه و سفید است و پرده ها قرمز که شبیه رنگ بندی عکس مارمولک ها در چند تصویر بالاتر است]
تصویر

در قسمت آخر فصل دوم سریال تویین پیکس، قهرمان داستان یعنی کوپر بعد از فرار از اتاق قرمز مشخص شد که قل همسان شرور کوپر است و این هنگامی نشان داده شد که او به آینه نگاه کرد و تصویر شر یعنی باب را دید.
تصویر

لینچ همچنین در کارهای خودش به صورت اغراق شده و تحریف شده از بازتاب خودش را نشان می دهد. در زندگی واقعی او گفتاری آرام و نسبتا مردی درون گراست اما خود تغییر پیدا کرده او هم در سریال تویین پیکس و هم در فیلم Twin Peaks: Fire Walk with Me (1992) در نقش گوردون کول (Gordon Cole) مافوق کوپر نمایان می شود. دقیقا مثل فیلم کوتاه The Cowboy and the Frenchman کول در تویین پیکس شخصی تقریبا کر است و به خاطر همین او بیشتر دیالوگ هایش را با صدای خیلی بلند می گوید و به طور خنده داری حرفهای دیگران را بد می شنود و تفسیر می کند.
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

استدلال نادرست و مغالطه ها در فیلم یا واقعیت
لینچ مثل Escher سعی می کند که تصویر موجود در واقعیت را به صورت تحریف یا کج شده و نا معقول در بیاورد. بهترین راه برای نشان دادن تحریف های لینچ برای ارائه چنین تصویری استفاده از مغالطه ها در آثارش است. ما میتوانیم ببینیم که شخصیتهای لینچ چندین مغالطه متداول را مرتکب می شوند که کمک می کند که بتوانیم دنیای عجیب و پوچ و خیره کننده لینچ را کشف کنیم.
یکی از مغالطه های متداول که لینچ برای نشان دادن پوچی در آثارش استفاده می کند، "استدلال بر اساس منبع نا مناسب" هست. این مغالطه موقعی رخ می دهد که ما به طور نادرستی نتیجه ای را از گزاره هایی بر اساس منابع نا مشروع، غیر قابل اعتماد، فاقد صلاحیت یا نامناسب بگیریم. برای نمونه می توانیم زن کنده به دست (the Log Lady) را در تویین پیکس مثال بزنیم.
تصویر

در حالت عادی زن کنده به دست زنی عجیب و شبه مذهبی است که قطعا باید منبعی غیر قابل اعتماد در نظر گرفته شود. به سختی می توان منبعی غیر قابل اعتماد تر و نامناسب تر از زنی را پیدا کرد که با یک کُنده حرف می زند. اما لینچ انتظارات ما را به وسیله این زن به چالش می کشد که او حقایق مهمی را درباره مرگ لورا پالمر به کوپر، دکتر ویلیام هاوارد، کلانتر ترومن و هاوک که در کابینی دور دست با او ملاقات داشتند، می گوید. اما اولین عقیده ما درباره او این است که او یک عقب مانده عجیب غریب است. اما غیر از غیر قابل اعتماد بودن، عطف درونی زن کنده به دست باعث شده است که او بینش و ادراکات منحصر به فردی داشته باشد. برای لینچ همین حقیقت که او بهترین گواه و شاهد است قابل فهم می شود.
یکی دیگر از مغالطه های رایج که لینچ در آثارش استفاده می کند "دو راهی نادرست" (false dilemma) است. دو راهی نادرست یک مغالطه است در آن یک نتیجه گیری بر اساس گزاره هایی می شود که شامل فقط دو انتخاب است وقتی در حقیقت سه انتخاب یا بیشتر وجود دارد. در فیلم The Elephant Man نتیجه گیری بیشتر مردم درباره شایستگی و سلامت روانی مریک که به خاطر تغییر شکل فیزیکی و اینکه به اجبار مثل حیوانات زندگی می کرد اما در واقع باهوش و آرام بود، به چالش کشیده می شود و نقض می شود. حتی حامی او یعنی فردریک تریوز (Frederick Treves)، دکتری که او را در نمایشی پیدا کرده بود باور داشت که او نقص روانی دارد. او مریک را آموزش داد تا عباراتی را برای آماده سازی مصاحبه با مدیر بیمارستان تکرار کند مثل "من از دیدن شما خوشحالم". اما وقتی اوضاع خوب پیش نرفت، مریک هر دوی آنها را با خواندن یک سرود مذهبی غافلگیر کرد. دکتر تریوز به او گفت:

تریوز: چرا گذاشتی که اینکار را بکنم، چیزی رو بهت یاد بدهم که از قبل بلدی؟ چرا نگفتی که می توانی بخوانی؟
مریک: ازم نپرسیدی.
تریوز: این فکر را نکردم که بپرسم. چطور میتونی من را ببخشی؟

نتیجه گیری تریوز از طریق دو راهی نادرست نقض شد، وقتی او دو گزاره را در نظر گرفت: 1. مریک می تواند عبارت آموخته شده را تکرار کند یا مریک کند ذهن است. 2. مریک نمیتواند عبارات آموخته شده را تکرار کند. از اینجا او نتیجه گرفت که مریک کند ذهن است. اما Elephant Man در واقع باهوش، فرهیخته و بعدها در فیلم میتوانیم بفهمیم که او مودب، شوخ طبع و هنرمند است. لینچ از این صورت ساختگی استفاده کرد چون او همیشه خواسته که ورای ظواهرِ مردم و چیز ها را ببینیم. صورت زیبایی لورا پالمر و ظاهر بی گناه او، روح پریشان و تاریک او را پنهان می کرد که در طول سالها سوء استفاده جنسی ایجاد شده بود که منجر به زندگی خارج از کنترل و مرگش شد.
یک مغالطه رایج دیگر ad hominem است. در این مغالطه نتیجه بیجا این است که گفته ها و استدلال های شخصی ارزش شنیدن ندارند یا نتیجه به خاطر گزاره ها نادرست است که به کارها، شخصیت یا طرز فکر شخص حمله می شود. به عبارت دیگر به جای تمرکز بر مشکل یا گفته ها یا استدلال ها، به شخص حمله می شود. این استراتژی وقتی انجام می شود که سعی می کنیم استدلال های شخص مقابل را به وسیله بی اعتبار کردن خود شخص، بی اعتبار کنیم.
شیب چسبنده (slippery slope) یکی دیگر از مغالطه هاست که اغلب مردم در تفکرات بدشان استفاده می کنند. این مغالطه وقتی اتفاق می افتد که یک نتیجه نامناسب که در زنجیره اجتناب ناپذیر از رویدادها، اندیشه ها یا اعتقادات افتاده است از سوی چند رویداد، اندیشه یا اعتقاد اولیه پیروی می کند و بدین ترتیب باید رویداد، اندیشه یا اعتقاد اولیه را رد کنیم. برای نمونه، ما در آخر فیلم Wild at Heart میتوانیم ببینیم سِیلور (Sailor) بعد از پنج سال و ده ماه به خاطر سرقت از بانک از زندان آزاد شده و برگشته است اما او همسرش لولا(Lula) و پسر شش ساله اش پِیس(Pace) را رد می کند و میرود با این عقیده که او فقط باعث غم و غصه آنها می شود جایی که او می گوید:"من یک دزدم و یک قاتل هیچوقت تحت حمایت والدین نبوده ام... من ذاتا وحشی ام". او فکر می کند که این تصمیم برای پسرش و زنی که هنوز عاشقش است، بهتر است که بدون او زندگی کنند زیرا او به طور اشتباهی نتیجه گرفته است که او تاثیر بد و غیر قابل جبرانی دارد. او می خواهد همسر و فرزندش او را کنار بگذارند زیرا با بودن او اتفاقات بدی برای آنها می افتد. به این صورت ما در پایین شیب قرار می گیریم.
فیلم های لینچ به ما یاد آوری می کند که دنیای ما ذاتا منطقی نیست و این ما هستیم که منطق را به آن تحمیل می کنیم تا اتفاقات تصادفی و پوچ که پیرامون ما اتفاق می افتد، جور در بیاید و معنا پیدا کند و به این صورت حسی از نظم خارج از بی نظمی (احتمالا فقط توهم آن) را ایجاد کنیم. افراد خوب می میرند، افراد شرور زنده می مانند و وجود دارند، فرانسوی ها به خوردن حلزون ادامه می دهند و جغد ها آن طور که به نظر می آیند نیستند.
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

Twin Peaks and Philosophy: That's Damn Fine Philosophy!

Twin-Peaks-and-Philosophy.jpg

کتابی درباره سریال تویین پیکس که در سال 2018 منتشر شده
لینک: http://www.mediafire.com/file/nd164bsruw1t0uy/Twin_Peaks_and_Philosophy.zip/file
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
Sad but true

matrix

نام: علیرضا

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۴/۲/۲ - ۲۱:۳۰


پست: 193

سپاس: 31

Re: فلسفه و سینما

پست توسط matrix »

لذت از جهان لینچی
بیایید با بحث پیرامون تجربیات فیلم شروع کنیم که در ابتدا به نظر می رسد بحث درباره آنها دشوار باشد. خواه آنها برای ما الهام بخش باشند تا ما را به طور هذیانی خوشحال کنند یا به طور استخوان شکنی ترسناک باشند، چیزی درباره این فیلم های خارق العاده وجود دارد، که در ما واکنش عاطفی شدید ایجاد می کند که می توانیم آن را بیمناک یا شگفت آور بنامیم. در فلسفه ما می توانیم از خودمان بپرسیم، چه چیزی می تواند بیمناک بشود؟ چرا فیلمی باعث می شود احساس کنیم که به آن وابسته و متصل شده ایم و آن فیلم حس الهام بخش بودن یا بالا بردن به عنوان یک اثر بیمناک یا شگفت آور را در ما تولید کند؟ برای توضیح آن اگر تفاوت بین نماشای چند موج که به طور تعجب آوری قوی هستند با اینکه واقعا در یکی از آن موج های قوی موج سواری کنیم، می توانیم نتیجه بگیریم حس بیمناک با شگفت آور چه حس هایی است. وقتی این حس به اندازه کافی عالی باشد، ما واژگان را برای توضیح آن از دست می دهیم و واکنش عاطفی باعث می شود کلمات را فراموش کنیم. در واقع ما می توانیم بگوییم که این حس عالی موج سواری در یک موج غول آسا باعث شده که ما به شدت عاطفی و احساساتی شویم یا شاید حتی به عرش رسیده باشیم. باید چیزی وجود داشته باشد که این حس عظمت از بیمناکی را به ما داده باشد. هنرمندان برای قرن ها سعی کرده اند که این کار را در موسیقی و نقاشی انجام بدهند. آیا ما می توانیم این کار را در فیلم ها انجام دهیم؟ آیا ما می توانیم به نحوی با این احساس بر روی پرده سینما مواجه شویم؟ اگر ما آن را بالا بردن واکنش عاطفی بنامیم که در یک برخورد شدید عاطفی به وجود می آید، آن چیز دقیقا چیست؟
زیگموند فروید روانکاو استدلال کرد که آن چیزی که ما آنرا اینجا توصیف کردیم یک اسم وابسته به علم روانکاوی است. به زبان ساده حسی است که شما به طرز نادانسته ای از یک فیلم یا در یک ترن هوایی ترسیده اید یا در واقع سوار بر آن موج عظیم هستید. همه ما میدانیم که آن حس به چه صورت است اما تقریبا غیر ممکن است که به طور کامل با استفاده از کلمات آن را توضیح دهیم و ما هم مثل فروید آن را یک چیز (the Thing) می نامیم. فروید می گفت این از آنجایی ناشی می شود که برخی اضطراب های اولیه ما سرکوب شده است. به زبان ساده روانکاوی پیشنهاد می دهد که وقتی ما از نظر زبانی اجتماعی می شویم (به عنوان یک کودک نوپا) ، برای همیشه تغییر می کنیم و در نتیجه بقیه عمرمان را برای جستجو و تمایلاتی صرف می کنیم تا به زمان قبل از یادگیری زبان برگردیم. البته چنین چیزی غیر ممکن است اما این اثر به ما می گوید که چگونه ما احساسات عاطفی را به مردم، اشیا و مکان ها نسبت می دهیم، چگونه عاشق می شویم یا تمایل پیدا می کنیم یا چیزهایی را از خود دفع می کنیم. در فیلم ترسناک، ترس از طریق احساس تصورِ احتمالِ هیجان و خشم به وجود می آید. چیزی که ما تصور می کنیم همراه با یک احساس واقعی است. این احساس در ما به وجود می آید (به وسیله the Thing) به عنوان لذت، ترس (ترس از دست دادن عقلانیت)، اضطراب و...
فیلسوف اسلوونیایی اسلاوی ژیژک که به دنبال تشخیص و ارزیابی های فرویدی است، او این چیز کنجکاو کننده را به این صورت توصیف کرد: "یک شکست واقعی از معرفی". به عبارت دیگر the Thing چیزی هست که به طور کامل نمی تواند در درون کلمات جا بگیرد یا اینکه فراتر از درک و فهم ماست. وقتی ما سعی می کنیم کامل وارد شدن به موج را توضیح دهیم یا معنای یک اثر هنری را توصیف کنیم، متوجه می شویم که کلمات نمی توانند آن طور که باید حس قوی و نیرومند ما را بیان کنند که در چه حدی است و ما منظورمان را بین آن چیزی که تجربه کردیم و آن چیزی که توانسته ایم با کلمات آن را انتقال دهیم و شکافی که بین این دو است، می گوییم و آن را رها می کنیم. این شکاف جایی است که the Thing قرار دارد.
آیا ما میتوانیم توسط سینمای دیوید لینچ از بیم (هیبت، خوف) انباشته شویم؟ یا اینکه آیا لینچ قطعات سینمایی درست می کند که در حد والا و بلند پایه باشند؟ و اگر اینطور است، چه حسی می تواند داشته باشد که سینمای لینچ درباره the Thing صحبت کند؟ دنیای دیوید لینچ یک دنیای سینمایی است که the Thing به جلو می آید و تقریبا از پرده به بیرون میپرد. این را می توان در Henry Spencer و نوزاد Mary X در فیلم Eraserhead یا در پوزخند های Bobby Peru در فیلم Wild at Heart یا در دیوانگی در برابر نزدیک ماشین کسی حرکت کردن شخصیت Mr. Eddy در فیلم Lost Highway مشاهده کرد. این یکی از دلایلی است که ما به سراغ دیدن فیلم ها میرویم.
در این مقاله من این ادعا را دنبال می کنم که لینچ سعی دارد تا the Thing را از طریق فیلمهایش بگیرد و تسخیر کند. سینمای لینچ را باید به عنوان تلاش در حال پیشرفت او برای گرفتن the Thing درک کرد تا بتوانیم با حد والا یا بلند مرتبه (در فیلم ها) مواجه شویم. من هدف لینچ را با ارائه یک راه جدید برای نزدیک شدن به فیلم های لینچ، بررسی می کنم. من شیوه سینمایی منحصر به فرد لینچ را به عنوان یک نقد فلسفی مورد بررسی قرار می دهم و الگو های استاندارد فیلم های هالیوودی را به چالش خواهد کشاند.
Sad but true

ارسال پست