داستان های کوتاه و آموزنده

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
Amir75

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۴/۷ - ۰۰:۴۲


پست: 298

سپاس: 78

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط Amir75 »

عارفه72 نوشته شده:دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول
میکنم که مامانت به عروسی نیاید آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود
رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان
را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط
کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته
مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:از تو خواسته ای
دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و
جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر
روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی
که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ،
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان
مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که
راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای
آینده من تباه کرد

قشنگ بود عارفه جون smile124
امیدواری به خداوند، ارزشمندترین چیزها و نردبان عزت است. "امام جواد(ع)"


سرگشته بودن در وادی امید، بهتر از بدبینی است. "ویل دورانت"

نمایه کاربر
عارفه علیزاده

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۰


پست: 17

سپاس: 15

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عارفه علیزاده »

ann sherly نوشته شده:
عارفه72 نوشته شده:دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول
میکنم که مامانت به عروسی نیاید آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود
رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان
را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط
کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته
مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:از تو خواسته ای
دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و
جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر
روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی
که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ،
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان
مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که
راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای
آینده من تباه کرد

قشنگ بود عارفه جون smile124
ممنــــــــــــــــــونم

smile124 smile072 smile124
اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید. شما درخت نیستید(جیم ران)

بهتــــــرین معلم شما، آخریـــن اشتباه شماست.


آدرس وبلاگم
˙·٠•✿ دوستداران فیزیک ✿•٠·˙
http://physicguilanv.blog.ir/

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

عارفه72 نوشته شده:دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول
میکنم که مامانت به عروسی نیاید آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود
رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان
را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط
کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته
مادرم مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:از تو خواسته ای
دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و
جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر
روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی
که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ،
طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان
مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که
راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای
آینده من تباه کرد


عارفه عارفه عارفه smile072 smile072 smile072

smile039 چیکار میکینی....
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

سوال امتحانی....همه هم باید جواب بدن....بععععلـــــــــــه

سوال) موخاطب خاص چه کســــــــی می باشد؟!!

1.کسی به امید پیغاماش آنلاین میشی...
2.همیشه دنبال آخرین پستاش میگردی تا لایکش بکنی ...
3.معمولا تأییدش میکنی چون " برات اهمیت خاصــــــــــــی داره""...
4.از همه قشنگتر مــــی بینیش ...
5.تو لایکات اسمش یه درخشش خاصـــی داره ...
6.لذت می بری وقتی اذیتش می کنی !!
7.ما که موخاطب خاص نداریم !!
8.عاغا موخاطب خاص ، خاص می باشد ، عام نمی باشد !!!
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

اسمش فضای مجازیســــــــــــــــت

یعنی صورت ها را نمیتوان اینجا دید
اما بسیاری سیرت های واقعی شان را اینجا نشان میدهندفقط اینجا...

اینجا فضای مجازیست!جایی که کمبود های زندگی بی هزینه جبران میشود!
اینجا مهندس شدن؛پولدار شدن؛ خوشتیپی و زیبایی به راحتی دست یافتنی ست!

اینجا جایی ست که شاهزاده سوار بر اسب دختران شدن آسان! و پری رویاهای پسران راحت است!
اینجا بازار فروش آدم های ایده ال است!اینجا همه روشنفکر هستن و از نیچه و فوکو جمله میگـــــــن!

اینجـــــــا بی هزینه میتوان بهترین بود!
کافی ست کمی دورووووووووووووووغ بلد باشی!
و ایمان و انسانیت رو قربانی کنی!

الهی در این فضای مجازی مراقبم باش

خدایا بر فراز دلم و انگشتانِ دستم ،
خودت منطقه پرواز ممنوع اعلام کن!

خدایا خودت مواظبِ حرکاتِ انگشتانِ دستم باش ...
خدایا خودت مواظب توبه ام باش ...

خدایا خودت به انگشتانم بیاموز که ...

روشن ترین ثانیه ها را رقم زنند ...
خدایاااااااااااخودت خیلی مواظبم بااااااش
من...میترسم خداااااا
9.jpg
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

مجلس میهمانی بود.

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.

و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.

دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.

به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:

پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!

پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:

زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

vahids

عضویت : شنبه ۱۳۹۱/۲/۲۳ - ۱۸:۰۸


پست: 87

سپاس: 60

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط vahids »

عشق کور است دیوانگی همواره کنار اوست
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.خسته و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:بیایید یک بازی بکنیم،مثلا قایم باشک.همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد:من چشم میگذارم...من چشم میگذارم.....
و از آنجایی که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن:یک...دو...سه...همه رفتند تا جایی پنهان شودند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.
اصالت در میان ابرها مخفی گشت.
هوس به مرکز زمین رفت.
دروغ گفت:به زیر سنگی میروم اما به ته دریا رفت.
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.هفتادونه....هشتاد....همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه میدانیم ،پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید .نود و پنج.....نودوشش....نودوهفت...هنگامی که دیوانگی به صد رسید،عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد:دارم میام...دارم میام....
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی اش می آمد جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق
او از یافتن عشق نا امید شده بود.حسادت در گوش هایش زمزمه میکرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و باشدت هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره،تا با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته بیرون آمدو با دست هایش صورت خو را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و نمیتوانست جایی را ببیند......او کور شده بود.
دیوانگی گفت:من چه کردم ،من چه کردم ،چگونه میتوانم تورا درمان کنم؟؟
عشق پاسخ داد:تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری بکنی،راهنمای من شو.
و این گونه شد که از آن به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره کنار اوست
این نیز بگذرد ...

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

مردي با خود زمزمه مي کرد: خدايا با من حرف بزن! يک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنيد.

مرد فرياد برآورد: خدايا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غريد، اما مرد اعتنايي نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجايي؟ بگذار تو را ببينم! ستاره‌اي درخشيد، اما مرد نديد.

مرد فرياد کشيد: خدايا به من معجزه‌اي نشان بده! کودکي متولد شد، اما مرد باز توجهي نکرد...

مرد در نهايت يأس فرياد زد: خدايا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببينم... از تو خواهش مي کنم...پروانه‌اي روي دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.

ما خدا را گم مي کنيم در حالي که او در کنار نفسهاي ما جريان دارد... خدا اغلب در شاديهاي ما سهيم نيست... تا به حال چند بار شاديهايمان را آرام و بي بهانه به او گفته ايم؟ تا بحال به او گفته ايم که چقدر خوشبختيم؟؟ که چقدر همه چيز خوب است؟ که او چه خوب هست؟؟

خیال مي‌کنيم تنها زمانيکه به خواسته خود رسيده‌ايم او ما را ديده و حس کرده است اما... گاهي بي‌پاسخ گذاشتن برخي خواسته هاي ما نشانگر لطف بي اندازه او به ماست...
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

شخصی لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟


گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ..
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:

شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.

یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.


کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید...


قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.

پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید
.


از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

داستان خلقت زن
---------------------
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."
"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."
فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."
فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"
فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

نمایه کاربر
عطر یاس

محل اقامت: ای کاش مشهد بود

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۳/۲/۱۰ - ۲۳:۵۱


پست: 415

سپاس: 300

Re: داستان های کوتاه و آموزنده

پست توسط عطر یاس »

هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

http://pichak.net/story/main1.php?bg=E9 ... D5EE&pic=1
جاده جوانی لغزنده است
زنجیر ایمان را ببندید


صلوات شاه کلید همه قفل های بسته است.


آدم بد را هرطور که هست تحمل می کنم
کاسه صبرم از آدم هایی لبریز است که با ادعای خوب بودن بدی می کنند



my physic channel ID : @physicGV

ارسال پست