داستان های جالب
- Siavash-pzr
محل اقامت: تهران
عضویت : سهشنبه ۱۳۸۹/۵/۱۲ - ۱۱:۱۹
پست: 490-
سپاس: 37
Re: داستان های جالب
خیلی از داستان های دیگه ای هم که اینجا بود رو من مدت ها قبل شنید بودم!
خیلیاش واسه خیلیا قدیمیه واسه خیلیا هم جدید! تیکه انداختن نداره دیگه!
خیلیاش واسه خیلیا قدیمیه واسه خیلیا هم جدید! تیکه انداختن نداره دیگه!
شاید این جهان، جهنم جهانی دگر است...
- محمد پاسگال
عضویت : سهشنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳
پست: 139-
سپاس: 1
- جنسیت:
Re: داستان های جالب
جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود،تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران ارزان قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته بود"ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار."
جانی معطل نکرد،داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش 2 نوع سوپ،سالاد،سیب زمینی سرخ کرده،نوشابه اضافه،بستنی و 2 نوع دسر آورد وبه اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت":ولی من این غذا ها روسفارش ندادم."
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:"خویشان میفهمند که من نخوردم."
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلوی صندوق و متصدی رستوران پول همه ی غذا هارا حساب کرد و گفت:"15دلار و 10 سنت."
جانی معترض شد:"ولی من هیچ کدوم رو نخوردم"و مرد پاسخ داد:ما آوردیم میخواستین بخورین"
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود،سری تکان داد و یک سکه ی 10سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد،گفت:"من مشاوری هستم که بابت 1ساعت مشاوره 15 دلار میگیرم"
متصدی گفت:"ولی ما مشاوره نخواستیم."
جانی پاسخ داد:"من که این جا بودم!می خواستین مشاوره بگیرین."
و سپس یه آرامی از آنجا خارج شد.
چند رستوران ارزان قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته بود"ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار."
جانی معطل نکرد،داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش 2 نوع سوپ،سالاد،سیب زمینی سرخ کرده،نوشابه اضافه،بستنی و 2 نوع دسر آورد وبه اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت":ولی من این غذا ها روسفارش ندادم."
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:"خویشان میفهمند که من نخوردم."
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلوی صندوق و متصدی رستوران پول همه ی غذا هارا حساب کرد و گفت:"15دلار و 10 سنت."
جانی معترض شد:"ولی من هیچ کدوم رو نخوردم"و مرد پاسخ داد:ما آوردیم میخواستین بخورین"
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود،سری تکان داد و یک سکه ی 10سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد،گفت:"من مشاوری هستم که بابت 1ساعت مشاوره 15 دلار میگیرم"
متصدی گفت:"ولی ما مشاوره نخواستیم."
جانی پاسخ داد:"من که این جا بودم!می خواستین مشاوره بگیرین."
و سپس یه آرامی از آنجا خارج شد.
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
Re: داستان های جالب
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم .
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند .
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم.به خدا گفتم : آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت :آیا سرخس و بامبو را میبینی؟پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذای کافی دادم.دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود.من از او قطع امید نکردم.
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند وزیبایی خیره کنندهای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.اما من باز از آنها قطع امید نکردم .
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی میساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند .
خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.
به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى رادر تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود :
« ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم .»
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است .
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد !»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد .
آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود :
« تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد .
« ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنيم .»
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است .
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مىشد هيجان هم بالا مىرفت. همه پيش خود فکر مىکردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد !»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد .
آينهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصوير خود را مىديد. نوشتهاى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود :
« تنها يک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جزء خود شما. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد زندگىتان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد بر روى شادىها، تصورات و موفقيتهايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مىتوانيد به خودتان کمک کنيد .
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار
كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت
شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در
همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم
تا تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود
خانه صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت
مادر ديگر در اين دنيا نبود.....
كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت
شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در
همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم
تا تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود
خانه صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت
مادر ديگر در اين دنيا نبود.....
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی ، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش می رفت .
پیاده روی درازی بود تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود ، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده ، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت : روز بخیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟
نگهبان : روز بخیر اینجا بهشت است .
: چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه ایم .
نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت : می توانید وارد شوید و هرچقدر دلتان می خواهد بنوشید .
_: اسب و سگم هم تشنه اند .
نگهبان : واقعا متاسفم ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .
مرد خیلی نا امید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد . از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه ای رسیدند . راه ورود به این مزرعه دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد . مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ( احتمالا خوابیده بود )
مسافر گفت : روز بخیر
مرد با سرش جواب داد .
_ما خیلی تشنه ایم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ ها چشمه ای است . هر قدر که می خواهید بنوشید .
مرد ، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند .
مسافر از مرد تشکر . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید می توانید برگردید.
مسافر پرسید : فقط می خواه بدانم اینجا کجاست ؟
_بهشت
_بهشت ؟؟؟؟!!!!!اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است .
_آنجا بهشت نیست دوزخ است
مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند . این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود .
_کاملا برعکس ، در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند .
بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم " اثر پائولو کوئیلو
پیاده روی درازی بود تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود ، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده ، دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت : روز بخیر ، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است ؟
نگهبان : روز بخیر اینجا بهشت است .
: چه خوب که به بهشت رسیدیم ، خیلی تشنه ایم .
نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت : می توانید وارد شوید و هرچقدر دلتان می خواهد بنوشید .
_: اسب و سگم هم تشنه اند .
نگهبان : واقعا متاسفم ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .
مرد خیلی نا امید شد ، چون خیلی تشنه بود ، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد . از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه ای رسیدند . راه ورود به این مزرعه دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد . مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود ( احتمالا خوابیده بود )
مسافر گفت : روز بخیر
مرد با سرش جواب داد .
_ما خیلی تشنه ایم .
مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ ها چشمه ای است . هر قدر که می خواهید بنوشید .
مرد ، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند .
مسافر از مرد تشکر . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید می توانید برگردید.
مسافر پرسید : فقط می خواه بدانم اینجا کجاست ؟
_بهشت
_بهشت ؟؟؟؟!!!!!اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است .
_آنجا بهشت نیست دوزخ است
مسافر حیران ماند : باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند . این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود .
_کاملا برعکس ، در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند .
بخشی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم " اثر پائولو کوئیلو
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
حالا میخواسته بعد 25 سال تلافی کنه؟!N.hesam نوشته شده:ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار
كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت
شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در
همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم
تا تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود
خانه صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت
مادر ديگر در اين دنيا نبود.....
عجب مادر بدجنسی!
حقش بود بمیره.
Re: داستان های جالب
از جناب محمد پاسگال خواهش می کنم که لطفی کنند و اسم تاپیک رو به داستان ها و جملات جالب تغییر بدن تا من بتونم چیزای بیشتری ارائه بدم .البته اگر لطف کنید تا مجبور نباشم یه تاپیک جدید دیگه بسازم و تو همین بنویسم
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
- محمد پاسگال
عضویت : سهشنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳
پست: 139-
سپاس: 1
- جنسیت:
Re: داستان های جالب
N.hesam نوشته شده:از جناب محمد پاسگال خواهش می کنم که لطفی کنند و اسم تاپیک رو به داستان ها و جملات جالب تغییر بدن تا من بتونم چیزای بیشتری ارائه بدم .البته اگر لطف کنید تا مجبور نباشم یه تاپیک جدید دیگه بسازم و تو همین بنویسم
ببین هرچی دلت میخواد بزار هرکی هرچی گفت با من
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
Re: داستان های جالب
محمد پاسگال نوشته شده:N.hesam نوشته شده:از جناب محمد پاسگال خواهش می کنم که لطفی کنند و اسم تاپیک رو به داستان ها و جملات جالب تغییر بدن تا من بتونم چیزای بیشتری ارائه بدم .البته اگر لطف کنید تا مجبور نباشم یه تاپیک جدید دیگه بسازم و تو همین بنویسم
ببین هرچی دلت میخواد بزار هرکی هرچی گفت با من
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز در ۱۵ جمله ....
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم میكند.
در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود میسازد.
در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام میدهیم، دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.
در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد، بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.
در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.
در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم میكند.
در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود میسازد.
در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام میدهیم، دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی، چیزهایی است كه برای انسان اتفاق میافتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان میدهند.
در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق میتوان ایثار كرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد، بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.
در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه میدهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
Re: داستان های جالب
قدر دانی از مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاد .او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت : با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی . وقتی از گل فروشی خارج می شدند دخترک در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت . مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت: نه ، تا قبر مادرم راهی نیست ! مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید ، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست . طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد .
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می اوری شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
مردی مقابل گل فروشی ایستاد .او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت : با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی . وقتی از گل فروشی خارج می شدند دخترک در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت . مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت: نه ، تا قبر مادرم راهی نیست ! مرد دیگر نمی توانست چیزی بگوید ، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست . طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد .
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می اوری شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
- محمد پاسگال
عضویت : سهشنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳
پست: 139-
سپاس: 1
- جنسیت:
Re: داستان های جالب
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
- محمد پاسگال
عضویت : سهشنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳
پست: 139-
سپاس: 1
- جنسیت:
Re: داستان های جالب
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com
Re: داستان های جالب
آدم های بزرگ درباره ایده ها سخن می گویند ، آدم های متوسط دریاره چیزها سخن می گویند و آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند.
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند ، آدم های متوسط درد خودشان را دارند و آدم های کوچک بی دردند.
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند ، آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند و آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند ، آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند و آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند.
آدم های بزرگ به دنیال طرح پرسش های بی پاسخ هستند ،آدم های متوسط پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد و آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند.
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند ، آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند و آدم های کوچک مسئله ندارند.
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند ، آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند و آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار فرصت سکوت را از خود می گیرند.
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند ، آدم های متوسط درد خودشان را دارند و آدم های کوچک بی دردند.
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند ، آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند و آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند.
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند ، آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند و آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند.
آدم های بزرگ به دنیال طرح پرسش های بی پاسخ هستند ،آدم های متوسط پرسش هایی می پرسند که پاسخ دارد و آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند.
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند ، آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند و آدم های کوچک مسئله ندارند.
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند ، آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند و آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار فرصت سکوت را از خود می گیرند.
مرد خردمند سعی می کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد .
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.
وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.
ما از تجربه کردن می آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی آموزد.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد :اینکه به آنچه قلبت می خواهد نرسی و اینکه برسی .
وقتی چیزی خنده دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جستجو کنید.