داستان های کوتاه اما پر معنی

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد … روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد: کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز … ستاد مبارزه با بیسوادی … تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با 200000 زن خیابانی چه می کنید؟!! زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با 200001 زن خیابانی چه می کنید ؟!!
==============================================
پی نوشت: فاحشه را خدا فاحشه نیافرید؛ آنانکه در شهر نان قسمت میکنند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان لنگ هماغوشی ماندند، او را به نانی بخرند "صادق هدایت”
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

نمایه کاربر
SAYE

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۲/۳ - ۲۳:۲۸


پست: 207

سپاس: 125

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط SAYE »

: (
following death and life without hesitation that,s love...

...

...

قوي ترين اهرم ها، اراده است
. اسمايلز

...


مهم نیســــت که از بیـــــــرون چه طــــور به نظــــــــر میام ! کسایــــــی که درونم رو می بینند ؛ برام کــــــافیند .... برای اونهـــــــــایی که از روی ظاهــــــرم قضاوت می کنند ، حرفی ندارم ! همون بیرون بمونند ، براشـــــون کافیــــــــه ... !!!

...

به کسانی که پشت سرتان حرف میزنند بی اعتنا باشید، آنها به همانجا تعلق دارند!
دقیقاً پشت سرتان!
smile038

نمایه کاربر
یه دوست

عضویت : دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۶ - ۰۱:۰۸


پست: 173

سپاس: 43

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط یه دوست »

Void_wolf نوشته شده:زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!!
زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد … روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد: کمیته مبارزه با فقر در جلسه امروز … ستاد مبارزه با بیسوادی … تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با 200000 زن خیابانی چه می کنید؟!! زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد:
با 200001 زن خیابانی چه می کنید ؟!!
==============================================
پی نوشت: فاحشه را خدا فاحشه نیافرید؛ آنانکه در شهر نان قسمت میکنند، او را لنگ نان گذاشته اند، تا هر زمان لنگ هماغوشی ماندند، او را به نانی بخرند "صادق هدایت”
واقعا چی میشه گفت...

نمایه کاربر
الاباما

محل اقامت: ALABA

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۸/۲۴ - ۱۶:۲۸


پست: 50

سپاس: 103

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط الاباما »

دان هرالد کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در قطعه کوتاهش “اگر عمر دوباره داشتم…” مینویسد:

اگر عمر دوباره داشتم، مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بیشتر مى‌رفتم. از کوه‌هاى بیشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا مى‌کردم. بستنى بیشتر مى‌خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى‌داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایى بوده‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى‌داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر مى‌کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى‌شدم. گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم‌هایم پرتاب مى‌کردم. سگ‌هاى بیشترى به خانه مى‌آوردم. دیرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابیدم. بیشتر عاشق مى‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى‌شدم. به سیرک بیشتر مى‌رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌کنند، من بر پا مى‌شدم و به ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى‌گوید: *شادى از خرد عاقل‌تر است.*


smile027 smile026

شاخ نیستم چون گاو نیستم..


خاص نیستم چون عقده ای نیستم...


یه ادمم که خیلیا نیستن..


من همین هستم که هستم!

نمایه کاربر
p.r.h

نام: پرنیا

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۹ - ۱۲:۴۰


پست: 0



Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط p.r.h »

همیشه راهکار ساده تری نیز هست!

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!
فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود :

فدا کردن آسایش زندگی امروز برای ساختن وسایل آسایش زندگی فردایی که همیشه

مانند امروز است........

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

آخر باید راهی باشد یا نه؟
راستش را بخواهی ما راه سراغ داریم، یکیش را برای شما میگوییم:
این توده ی لزج خاکستری مغز را بکنیم و بیندازیم در چرخ گوشت، آنرا سوزانده خاکسترش رادر فضا پخش کنیم. می پرسی چرا؟
لعنت بر این قسمتی از مغز که فکر میکند،
لعنت بر واکنش های شیمیایی بین سلول های مغز،
لعنت بر هر سیستم، طبیعت، فرد یا افرادی که این را طراحی کرده، الآن دارد میخندد،
آخر مسخره کرده، مغز را این چنین جسور، بلند پرواز و بی باک، با قدرت تصور و تخیل بی نهایت، قدرت ادراک و تجزیه تحلیل ماورای بی نهایت ساخته و به زندان انداخته.
می پرسی کدام زندان؟
مگر این مغز نرفت تا بدانجا که گفتند اینجا دیگر ذات خداست، آن ور دیوار ممنوع؟
مگر این مغز نرفت تا بدانجا که به دیوار پلانک خورد؟
مگر نرفت تا دیواری که رویش نوشته بود عدم قطعیت هایزنبرگ، عبور ممنوع؟
مگر نرفت تا عمق تکامل، سلول اولیه را ازش مخفی کرده بودند؟
مگر نرفت تا عمق اتم، تعیین موقعیت، سرعت و جهت الکترون را برایش ناممکن کرده بودند؟ آن وقت بیچاره حیرت زده رفت سراغ احتمالات.
اوایل دهه ی هفتاد میلادی همه ی دیوارها را دیده بود و کامش افسرده گشت و جان صدایش را در موسیقی الویس وارد کردو فریاد زد.
آرام کردنش را سپرده ام اما به سه دوست:
آقای جک دنیلز، خانم شیواس رگال و آقای جانی واکر.
ای سه دوست صمیمی شما بگویید آخر ما تا کی باید شعله های سوزان درون را به ظاهر نیاوریم؟ تا کی از کنار دیگران با فاصله ای باید رد شیم تا صدای تپش های شدید قلب ما را نشنوند؟ مبادا آزرده شوند. بیم من از آن روزیست که شما هم آرامم نتوانید کنید.
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

نمایه کاربر
metis441

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۹/۲۶ - ۲۲:۳۷


پست: 402

سپاس: 121

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط metis441 »

الو سلام.... خدا ؟؟؟...

الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو
دوست نداشته باشه؟
گفت :اصلا اگه نگی خدا
باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند
گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو
خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
an astronomer بودم -_-

نمایه کاربر
metis441

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۹/۲۶ - ۲۲:۳۷


پست: 402

سپاس: 121

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط metis441 »

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !
an astronomer بودم -_-

نمایه کاربر
metis441

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۹/۲۶ - ۲۲:۳۷


پست: 402

سپاس: 121

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط metis441 »

یکم طولانیه ولی می ارزه....

زمانی که کوچک بودم بنا به دلایلی مجبور شدم یک سال با پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی کنم..
پدر بزرگ و مادر بزرگ من افرادی سخت کوش و در عین حال قانع بودند .پدر بزرگ پزشک بازنشسته بود و مادر بزرگ در قسمت مالی شرکتی پر رفت و آمد کار می کرد و در نتیجه مسئولیت غیر منتظره نگهداری از من باعث مشکلاتی برای آن ها شد ،چون بسیار کوچک بودم و مدرسه نمی رفتم و پدر بزرگ هم قادر به نگهداری از من نبود نهایتا مادر بزرگم تصمیم گرفت خودش شخصا از من نگهداری کند و بعد از این که به سختی توانست مدیر شرکت را قانع کند ؛ از آن به بعد ما دو نفری به محل کارش می رفتیم .
برای من تجربه سر کار رفتن با مادر بزرگم بسیار جالب بود .او به من آموخته بود که باید مدتی طولانی ساکت باشم و من چون تصور می کردم این رفتار عادی است برایم این کار چندان مشکل نبود . من اغلب از پناهگاهم که نشستن زیر یک میز بزرگ بود خودم را به تماشای مراجعه کنندگان سرگرم می کردم و از این کار لذت زیادی میبردم .از این زمان تصوری بی انتها از رفتارهای مختلف از افراد متفاوت مرا با دنیایی دیگر اشنا کرد ..و این که به تعداد افرادی که مراجعه میکردند میشد رفتارهای متفاوت دید ..و گاهی همان افراد نیز در روزهای مختلف رفتارهایی متفاوت داشتند...
بعد از این دوره نزد مادرم بازگشتم ...


مادرم اعتقاد داشت صحیح نیست که من هر کجا بروم ولی من در درستی این حرف تردید داشتم ،مشاهده آن چه در اطراف می گذرد و مجموعه رفتارهای آنها باعث شکل گیری شخصیت من گردید
..این که از کودکی فهمیدم مردم در زندگی به دو گروه بزرگ تقسیم میشوند .
آن هایی که به فن زیستن موفقیت آمیز دست یافته اند و آنهایی که هنوز برای رسیدن به این مهارت مشکل دارند.
البته منظور من از یادگیری فن موفقیت آمیز زیستن، جمع آوری ثروت و یا قرار گرفتن در مراتب بالای یک شغل توأم با اصطراب نیست .
بلکه منظور من مهارت یافتن در به دست آوردن احساس فراموش شده ای است که پدر بزرگ و مادر بزرگ سخت کوش من در یافته بودند .

بله افرادی که قانع هستند و غالبا بر اساس زندگی در حال و روز به روز عمل می کنند ، خوشحال تر –سالم تر و دارای طول عمر بیشتری هستند و به طور کلی آنهایی که هنوز در کشمکش یافتن این احساس اند افراد غمگینی هستند .
راز این قضیه در چیست؟پاسخ تنها در یک انتخاب ساده نهفته است .

همه ما هر روز در زندگی مان در مورد کارهایی که باید انجام بدهیم دست به انتخاب می زنیم انتخابی که گاهی ما را خوشحال و گاهی غمگین می کند .
اگر این انتخاب ها طبق قوانین درست زندگی باشد از شانس بیشتری برای غلبه بر مشکلات بر خوردار خواهیم شد این قوانین رازهایی مخفی نیستند و از زیر اهرام مصر به دست من نرسیده اند
بلکه قوانین من بر اساس مشاهده افراد موفق و شاد به دست آمده اند .
افرادی که به طور آگاهانه و یا به طور ذاتی از این قوانین پیروی می کنند .

افرادی که به طور ذاتی فاقد این خصیصه اند اغلب احساس می کنند چیزی را گم کرده اند و تمام زندگی را در جستجوی آن صرف می کنند و البته گمشده ی آنها چیزی نیست جز خودشان
البته قبول دارم که تغییر رفتار بسیار سخت است ولی دست یافتنی هست ..
خود من هرگز به همه آنها نرسیدم ..من هم مثل بقیه گاهی اوقات از راه درست خارج می شوم اما می دانم برای بازگشتن مجدد چه باید بکنم .

قوانین من کلیشه ای نیستند مثلا این که قبل از این که از خانه خارج شوی کفشهایت را تمیز کنی کار سختی نیست ولی احساس رضایت خوبی را در تو ایجاد می کند ..
من هنوزم اعتقاد دارم کفش های تمیز و براق تاثیر روانی خوبی در ارتباط با دیگران دارد ..

البته افرادی هم هستند که به هیچکدام از این قوانین عمل نمی کنند و به نظر هم موفق می رسند خوب من مطمئنم همه ما به خوبی این مردم که شاید بسیار ثروتمند هم هستند
را میشناسیم ..شاید بی رحم ..دیکتاتور مآب ،غیر قابل تحمل ، و نان به نرخ روز خورباشند ..
ولی من مطمئنم خیلی ها ترجیح میدهند شب ها راحت بخوابند و خودشان باشند و مثل یک انسان خوب و مهربان زندگی کنند .
من شخصا زمانی که می خواهم بخوابم دوست دارم مروری سریع از روزی که گذشت داشته باشم و با امیدواری بتوانم به خودم بگویم ..
خــــــــــــــــوب روز خوبی بود این طور نبود؟



این احساس که به دیگران بیشتر از این که صدمه بزنم مهربانی کرده ام ....



قوانین من

1 - وقتی اشتباهی را در سن بالا انجام می دهیم خودتان را سرزنش می کنید که من که سنی ازم گذشته چرا؟ولی خودتان را سرزنش نکنید زیرا وقتی شما بزرگتر می شوید لزوما داناتر نخواهید شد ..این را به یاد داشته باشید ..


2 - اگر بپذیری که گذشته ها گذشته و تأسف و افسوس دردی را دوا نمیکند از حال راضی خواهید بود ..
مگر می توان زمان را به عقب بازگردانید؟
این که بگویید کاش این کار را انجام نداده بودم مشکلی را حل نخواهد کرد .

3_ به نظر من اجتماعی بودن و مهربانی و گذراندن روزی بدون رنجاندن دیگران بسیار با ارزش تر از داشتن مدرن ترین فن آوری است .
یادت باشه اونا فقط ابزاری هستند برای شاد کردن تو .. شادی رو میتوان در چیزهای راحت تری جستجو کرد


4 - در زندگی هدف کوتاه مدت و بلند مدت داشته باشید ..
اهداف کوتاه مدت مانند پله هایی برای اهداف بلند مدت عمل می کنند ..


5 - در طرز تفکر انعطاف پذیر باشید .به دلایل دیگران نیز گوش دهید ..
اگر فکر کنی همه ی جواب ها را می دانی راه به جایی نخواهی برد .


6 - مشاور خود باشید و به ندای عقل و درون خود گوش دهید.انگار کسی با شما حرف می زند ..این یعنی خود آگاهی. بد نیست .گاهی خودتان را به جای طرف مقابل بگذارید



7 - وقتی کسی از شما سوالی پرسید که از پاسخ مطمئن نیستید سریع جواب ندهید تا 10 بشمارید ..کمی مکث می تواند از بروز مشکلات زیادی جلوگیری کند .


8 - بعضی ها فکر می کنن اگه پای همسایه شون بشکنه اونا بهتر راه میرن .
با تحقیر کسانی که از تو موفقترند یا خصوصیت برجسته ای دارند تو بالاتر نخواهی رفت ..

9 - قدر چیزهایی که در حال حاضر دارید بدانید سپس به دنبال چیزهای بهتری باشید .
رمز خوشبختی این است ارزش چیزی که اکنون دارم بدانم چون چیزهایی که الان دارم واقعی هستند و چیزی که در آینده هست شاید هرگز به دست نیاید .
پس همیشه در آینده زندگی کردن خطاست.


10 - مرتب و آراسته لباس پوشیدن می تواند به روز شما قشنگی و جلا دهد، آگاهانه رفتار کنید و به استقبال روز بروید ..بیدار شوید ، دوش بگیرید ..شوخی و صحبت کنید فموهایتان را شانه کنید .
مسواک بزنیدو لباس تمیز و مرتبی بپوشید و عطر بزنید .انگار دارید برای یک مصاحبه ی شغلی یا جشن تولد می روید ..
مطمئن باشید آن وقت آن روز هم برای شما شاداب و پر انرژی خواهد بود ...

11 - حتما سعی کنید یک سیستم اعتقادی داشته باشید ،نمی خواهم شعار مذهبی بدهم اما کسانی که سیستم اعتقادی دارند در مواقع بحران صبر و تحمل بیشتری دارند .
به خاطر ندارم این جمله از کیست ولی به نظرم برای آنهایی که به هیج چیز اعتقاد ندارند با کمی تعمق بسیار کارساز خواهد بود .
این که بهتر است به خداوند اعتفاد داشته باشی و بعد از مرگ متوجه شوی طرز فکرت اشتباه بوده تا این که اعتقاد نداشته باشی و بعد از مرگ متوجه شوی که خداوند وجود دارد .
البته نه صد در صد ولی به نظرم جمله در خور تفکریست

اعتقاد یعنی آرامش از بودن هدف و دعا کردن و دریافت انرژی مثبت ..حتی اگر تلقین باشد ..زندگی شما را زیبا خواهد کرد با افراد بی اعتقاد همکلام شدن تنها انسان را به سمت پوچی و مرگ تدریجی سوق می دهد .

12 - زمان اندکی را به خودتان اختصاص دهید شاید تنها 10 دقیقه برای تجدید قوا ...هیچ کاری نکنید فقط عمیق و آرام نفس بکشید و چشمانتان را ببندید و به صدای تنفس خود گوش دهید ..

13 - یه وقت هایی لازم است به خودمان بخندیم ..
دقیقا عید امسال بود ..من لازانیا درست کرده بودم .بعد از شام قبل از این که آماده شستن ظرف ها بشم ظرف کثیف لازانیا از دستم افتاد و شکست .
در اون زمان تنها به خودم می خندیدم ..میدونید چرا؟/چون شستن ظرف پیرکس لازانیا کار سختی هست و خوشحال بودم که این ظرف قبل از شستن شکست نه بعد از اون ...

14 - همیشه احتمال شکست وجود دارد و هرگز نمیدانید کدام قسمت از تلاشتان نتیجه خواهد داد برای به وجود آمدن یک درخت سیب کاشت 100 دانه لازم است تا یک یا دو عدد به بار بنشیند .
بعضی از کارها را بدون چشم داشت و تنها به خاطر دلتان انجام دهید مثل 98 دانه ای که ثمری نداشت هر چند که باعث اطمینان خاطر باغبان از ثمر بخش بودن کِشت است .

15 - هیچ گاه احساستان را سرکوب نکنید .آن ها را به شیوه ی درستی ابراز کنید .حتی در زمان عصبانیت فقط تا 10 بشمارید تا کاری نکنید که بعد ها پشیمان شوید .
از کسانی که برای شما کاری انجام می دهند تشکر کنید ..
اگر کسی را دوست دارید به او بگویید چه اشکالی دارد صبح قبل از رفتن به سر کار پدر و مادرتان را در آغوش بگیرید .میدونین با این کار چه روز زیبایی را برای آنها رقم زده اید؟


16 - این هنر را که چه زمانی باید از موضوع یا شخصی خود را کنار بکشید.در خود پرورش دهید ...
اگر ارتباط و پیوند شما با کار و یا با کسی در حال کمرنگ شدن و تمام شدن و متضرر شدن شما است به جای این که به خودتان با ادامه آن صدمه بزنید یاد بگیرید که آن را کنار بگذارید.


17 - فرض کنید رئیس یک اداره ،خلبان یک هواپیما، مادر یک خانواده پر جمعیت هستید اگر مریض شوید چه کسی زندگی شماو کسانی که به شما وابسته اند را اداره خواهد کرد .
پس از خودتان مراقبت کنید

18 - سعی کنید جوان بمانید :واقعا فکر می کنید جوان ماندن به سن کم است؟
هستند کسانی که در ظاهر جوانند ولی هیچ احساسی از حرارت و شوق و شور در آن ها نیست و در عوض کسانی هستند که با این که از آنها سنی گذشته است وجودشان به هر محفلی شادی و خوشحالی می بخشد و همیشه سرحال و شادابند ..
جوان ماندن یک حالت روحی است نه جسمی .

19 - به محض این که در بروز و پیش آمدن مشکلی پذیرفتی که مقصر نیستس از آن بگذر . لزومی ندارد که با مرور دوباره آن به دنبال موردی برای محکومیت خودت باشی .

20 - اگر نسبت به چیزی که می خواهید به کسی قرض بدهید وسواس دارید ،آن را قرض ندهید چون همیشه احتمال عدم بازگشت آن است .
اگر برگشتنش برای شما خیلی مهم است پس قرض ندهید .


21 - با افراد مثبت معاشرت کنید آنهایی که شما را بالا می کشند و دید مثبتی به زندگی دارند .کسانی که با دیدنشان احساس شعف می کنید و شما را می خندانند امی شما هستند و تشویق تان می کنند و به شما روحیه می دهند تا به رویارویی با زندگی بروید.


22 - هیچ گاه در پی گرفتن انتقام نباشید اگر این کار را بکنبد شما نیز به سطح آن افراد تنزل پیدا خواهید کرد و بعدا پشیمان خواهید شد



و کلام آخر را برای کسانی که می گویند با این همه مشکلات زندگی نمیتوان به این حرف ها عمل کرد می گویم می‌شود در مرداب شنا کرد و تصور کرد که در دریا شنا می‌کنی این تغییری در ماهیت مرداب ایجاد نمی‌کند ولی مسلما شنا را تحمل‌پذیرتر می کند...خدا رو چه دیدی ..شاید به دریا رسیدی
an astronomer بودم -_-

هواس

نام: نرگس

محل اقامت: مشهد

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۹۲/۱/۱ - ۲۲:۲۳


پست: 1



Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط هواس »

يكي بايد داستان وبخونه اينجوري حال نميده smile033
چي مي گي كچل؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمایه کاربر
metis441

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۱/۹/۲۶ - ۲۲:۳۷


پست: 402

سپاس: 121

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط metis441 »

معجزه ی دردناک!!

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند.
پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود. با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم.
زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چیز با خوبی و خوشی حل می شه و شما حتما صاحب فرزند خواهید شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجامید، ولی قول می دم وقتی برگشتم حتما به دیدن شما بیام.
15 سال گذشت و کشیش دوباره به شهرش بازگشت. یه نیمروز تابستان که توی اتاقش در کلیسا استراحت می کرد، یاد قولی افتاد که 15 سال پیش به اون زوج جوان داده بود و تصمیم گرفت یه سری به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتی به محل اقامت اون زوجی که سال ها پیش با اون مشورت کرده بودند رسید زنگ در را به صدا در آورد.
صدای جیغ و فریاد و گریه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهمید که بالاخره دعاهای این زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.
وقتی وارد خونه شد بیشتر از یه دوجین بچه رو دید که دارن از سر و کول همدیگه بالا میرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغی و هرج و مرج هم مامانشون ایستاده بود.
کشیش گفت: فرزندم! می بینم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر این معجزه تبریک بگم.
زن مایوسانه جواب داد: اون نیست... همین الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.
کشیش پرسید: شهر رم؟ برای چی رفته رم؟
زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعی رو که شما واسه استجابت دعای ما روشن کردین خاموش کنه!
an astronomer بودم -_-

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

"آيا داستان آن ديوانه را نشنيده ايد که با چراغی روشن در روز روشن و آشکار به دنبال خدا می گشت و پيوسته بانگ بر می آورد: "خدا را می جويم! خدا را می جويم! "

اما اين بانگ بسياری را به خنده وا داشت ، زيرا از آن گروه بسياری بودند که به خدا ايمان نداشتند.يکی پرسيد: " مگر گم شده است؟"ديگری گفت: "مگر کودکی گم گشته است؟ مگر مسافر است يا آواره؟ "اين چنين مردم خنده سر دادند و غريو شادی آنان همه جا را آکند.

ديوانه به ميان جمعيت پريد و چشم بر آنان دوخت،بعد دگرباره بانگ برداشت:"من خود به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است.من وشما ،يعنی ما،او را کشتيم.ما همه قاتل او هستيم! اما چگونه چنين کرديم؟ چگونه دريا را خشکانديم؟چه کسی به مااسفنج داد تا تمامی افق را پاک کنيم؟
آن هنگام که زمين را از بند خورشيد رهانديم ، چه کرديم؟ اکنون اين زمين به کجامی رود؟ما به کجا می رويم؟ آيا از تمام خورشيد ها دور نمی شويم؟ به عقب،به کنار به پيش و به هر سو کشيده نمی شويم؟ آيا ديگر بالا و پايينی وجود خواهد داشت؟
آيا در اين نيستی بی انتها ره گم نمی کنيم؟ آيا وزش دم عدم را حس نمیکنيم؟ آيا اين دم سرد تر نشده است؟ آيا پيوسته شب بلند تر نمی شود؟
آيا نبايد از سپيده دمان چراغی بر افروزيم؟ آيا آوای گورکن ها را که به دفن خدا مشغول اند، در نمی يابيم؟
آيا تباهی خدايان را درک نمی کنيم؟ آری،خدايان نيز تباه می شوند! خدا مرد! خدا مرده است! ما او را کشته ايم! ما ، اين قاتل قاتلان ،چگونه خويشتن را تسلی خواهيم داد؟"


درک چنين پديده ای امری بسيار دشوار است و به همين دليل نيز مردم سکوت می کنند و پس از مدتی ديوانه دنباله ی کلام خود را چنين می گيرد:"بسی زود هنگام آمدم، هنوز زمان من فرا نرسيده است.اين رخداد عظيم هنوز در راه است و از راه می رسد و هنوز صدای گام های او به گوش انسان ها نرسيده است.آذرخش و تندر به زمان نياز دارد،نور ستارگان نيازمند زمان است،کردار ما نيز حتی اگر انجام شده باشد ،محتاج زمان است.اين رخداد هنوز از دورترين افلاک هم از مردم دور تر است ،هرچند که اين پيامد عقل خود آنان است."می گويند اين ديوانه در آن روز به کليسا های بسياری رفت و در هر يک نغمه ی مرگ خدا را سر داد.مردم او را از کليسا می راندند و از او توضيح می خواستند و ديوانه بانگ می زد:"آيا کليسا مکانی جز گورستان و آرامگاه خدايان است؟
==
نیچه
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

نمایه کاربر
ashkanOo

نام: اشکان

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۰/۹/۳۰ - ۱۵:۱۱


پست: 733

سپاس: 414

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط ashkanOo »

داستان زندگی هر شخص........


کوتاهه!






اما پر معنی
B.Sc physics at amirkabir university of tehran

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

ولش کن!

صبح خیلی زود بود، خیابانها پاکیزه و خلوت، من رهسپار ایستگاه بودم. همچنان که ساعت برج را با ساعت مچی ام مقایسه می کردم پی بردم که بسیار دیرتر از آن است که اندیشیده بودم و می بایست بشتابم. تکان ناشی از این کشف، احساس ناخاطرجمعی درباره ی راه به من داد، هنوز خیلی خوب با شهر آشنا نبودم. از بخت نیک، پاسبانی دم دست بود، پیشش دویدم و نفس بریده ازش راه را پرسیدم. لبخند زد و گفت:
"راه را ازم می پرسی؟"
گفتم: "آره، چون نمی توانم خودم پیدایش کنم."
گفت: "ولش کن! ولش کن!" و با تکانی ناگهانی رو گرداند، مانند کسی که می خواهد با خنده اش تنها باشد.
_____________

به این فضاهای داستانی کافکایی میگویند که درکش سخت است
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

نمایه کاربر
Rambod

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۲/۳/۲۶ - ۱۴:۴۷


پست: 216

سپاس: 63

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط Rambod »

slice_of_god نوشته شده:به این فضاهای داستانی کافکایی میگویند که درکش سخت است
بنظرم دلیل سختیِ درکش این است که فکر می کنیم باید حتما معنای عمیقی پشت آن باشد!
چه بسا اگر درباره ی داستانِ شنگول و منگول هم اینطور فکر کنیم,آن را یکی از آثار پیچیده ی تاریخ بدانیم!
برده کیست؟ آنکه جوری که دیگران از او توقع دارند ,زندگی می کند.

ارسال پست