در محضر مولانا
Re: در محضر مولانا
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه ی مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
حجره ی خورشید تویی خانه ی ناهید تویی
روضه ی امید تویی راه ده ای یار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه ی مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
حجره ی خورشید تویی خانه ی ناهید تویی
روضه ی امید تویی راه ده ای یار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
following death and life without hesitation that,s love...
...
...
قوي ترين اهرم ها، اراده است. اسمايلز
...
مهم نیســــت که از بیـــــــرون چه طــــور به نظــــــــر میام ! کسایــــــی که درونم رو می بینند ؛ برام کــــــافیند .... برای اونهـــــــــایی که از روی ظاهــــــرم قضاوت می کنند ، حرفی ندارم ! همون بیرون بمونند ، براشـــــون کافیــــــــه ... !!!
...
به کسانی که پشت سرتان حرف میزنند بی اعتنا باشید، آنها به همانجا تعلق دارند!
دقیقاً پشت سرتان!
...
...
قوي ترين اهرم ها، اراده است. اسمايلز
...
مهم نیســــت که از بیـــــــرون چه طــــور به نظــــــــر میام ! کسایــــــی که درونم رو می بینند ؛ برام کــــــافیند .... برای اونهـــــــــایی که از روی ظاهــــــرم قضاوت می کنند ، حرفی ندارم ! همون بیرون بمونند ، براشـــــون کافیــــــــه ... !!!
...
به کسانی که پشت سرتان حرف میزنند بی اعتنا باشید، آنها به همانجا تعلق دارند!
دقیقاً پشت سرتان!
Re: در محضر مولانا
همچو مجنون کاو سگی را می نواخت..........بوسه اش می داد و پیشش می گداخت
گرد او می گشت خاضع در طواف...............هم جُلابِ شکّرش می داد صاف
بو الفضولی گفت ای مجنونِ خام.............این چه شَید است این که می آری مُدام
پوزِ سگ دایم پلیدی می خورد...............مقعدِ خود را به لب می اُسترد
عیب های سگ بسی او برشمرد..........عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن............اندر آ و بنگرش از چشمِ من
کاین طلسم بسته مولی است این...........پاسبان کوچه لیلی است این.
گرد او می گشت خاضع در طواف...............هم جُلابِ شکّرش می داد صاف
بو الفضولی گفت ای مجنونِ خام.............این چه شَید است این که می آری مُدام
پوزِ سگ دایم پلیدی می خورد...............مقعدِ خود را به لب می اُسترد
عیب های سگ بسی او برشمرد..........عیبدان از غیبدان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن............اندر آ و بنگرش از چشمِ من
کاین طلسم بسته مولی است این...........پاسبان کوچه لیلی است این.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
من نديدم تشنگي خواب آورد........خواب آرد تشنگیِّ بی خِرَد
خود خِرَد آن است كاو از حق چريد...... نه خِرَد كآن را عٌطارد آوريد.
خود خِرَد آن است كاو از حق چريد...... نه خِرَد كآن را عٌطارد آوريد.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
- slice_of_god
عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲
پست: 1163-
سپاس: 654
Re: در محضر مولانا
عاجزي و خيره كاين عجز از كجاست.................... عجز تو تابي از آن روز جزاست.
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم............ وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی........... هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت............ به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم......... که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه ......... چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی........... اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا......... که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را .......... تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت......... چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
دیوان شمس
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی........... هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت............ به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم......... که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه ......... چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی........... اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا......... که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را .......... تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت......... چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
دیوان شمس
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند...
Re: در محضر مولانا
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند / عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی / در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان / تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق / گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی / پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم / ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان / هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر / عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد / گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش / نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند / عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این / بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی / در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان / تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق / گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی / پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم / ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان / هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر / عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد / گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه کی باشد با مه ما کز جمال و طالعش / نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
هر انسانی یا مشهور است یا گمنام کننده ی یک مشهور
عظیم بودن یا یک عظمت را کشتن
جفای انسان به خود یعنی کشتن یک عظمت!!!
عظیم بودن یا یک عظمت را کشتن
جفای انسان به خود یعنی کشتن یک عظمت!!!
Re: در محضر مولانا
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت............ وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای........... وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای............. وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند ......... وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای........... وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست .............. طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است........... ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست .............. ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی .............. تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد............ از مه و از ستارهها والله عار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای........... وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای............. وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند ......... وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای........... وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست .............. طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است........... ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست .............. ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی .............. تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد............ از مه و از ستارهها والله عار آیدت
- Archimedes
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۲/۵/۱۴ - ۱۰:۴۵
پست: 1233-
سپاس: 824
Re: در محضر مولانا
سنگ بر آهن زنی آتش جهد
هم به امر حق بیرون نهد
سنگ و آهن خود سبب آمد دلیل
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک
کاین سبب را آن سبب آورد پیش
بی سبب کی شد سبب هرگز به خویش
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهب بی برو عاطل کند
گردش چرخ این رسن را علت کند
چرخ گردان را ندیدن ذلت است
هم به امر حق بیرون نهد
سنگ و آهن خود سبب آمد دلیل
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک
کاین سبب را آن سبب آورد پیش
بی سبب کی شد سبب هرگز به خویش
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهب بی برو عاطل کند
گردش چرخ این رسن را علت کند
چرخ گردان را ندیدن ذلت است
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
- غلامعلی نوری
عضویت : سهشنبه ۱۳۹۱/۴/۲۰ - ۰۸:۵۱
پست: 1200-
سپاس: 885
- جنسیت:
تماس:
Re: در محضر مولانا
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاكيه اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم
ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه كنند اندر بكا
شيعه عاشورا براي كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعرههاشان ميرود در ويل و وشت
پر هميگردد همه صحرا و دشت
يك غريبي شاعري از راه رسيد
روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگشت و آن سوي راي كرد
قصد جست و جوي آن هيهاي كرد
پرس پرسان ميشد اندر افتقاد
چيست اين غم بر كه اين ماتم فتاد
اين رئيس زفت باشد كه بمرد
اين چنين مجمع نباشد كار خرد
نام او و القاب او شرحم دهيد
كه غريبم من شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او
تا بگويم مرثيه ز الطاف او
مرثيه سازم كه مرد شاعرم
تا ازينجا برگ و لالنگي برم
آن يكي گفتش كه هي ديوانهاي
تو نهاي شيعه عدو خانهاي
باب انطاكيه اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم
ماتم آن خاندان دارد مقيم
ناله و نوحه كنند اندر بكا
شيعه عاشورا براي كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعرههاشان ميرود در ويل و وشت
پر هميگردد همه صحرا و دشت
يك غريبي شاعري از راه رسيد
روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگشت و آن سوي راي كرد
قصد جست و جوي آن هيهاي كرد
پرس پرسان ميشد اندر افتقاد
چيست اين غم بر كه اين ماتم فتاد
اين رئيس زفت باشد كه بمرد
اين چنين مجمع نباشد كار خرد
نام او و القاب او شرحم دهيد
كه غريبم من شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او
تا بگويم مرثيه ز الطاف او
مرثيه سازم كه مرد شاعرم
تا ازينجا برگ و لالنگي برم
آن يكي گفتش كه هي ديوانهاي
تو نهاي شيعه عدو خانهاي
- Archimedes
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۲/۵/۱۴ - ۱۰:۴۵
پست: 1233-
سپاس: 824
Re: در محضر مولانا
ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
مولانا
اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده
ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید
بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده
از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده
بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده
عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی
ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی
تا این دل آواره از خویش سفر کرده
مولانا
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
Re: در محضر مولانا
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
- sasankasra
عضویت : جمعه ۱۳۹۲/۱۲/۹ - ۲۲:۲۴
پست: 71-
سپاس: 4
- جنسیت:
تماس:
Re: در محضر مولانا
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو
کمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
موطن آدمي را بر هيچ نقشه ای نشاني نيست ، موطن آدمي تنها در قلب كسانيست كه دوستش مي دارند
- Archimedes
عضویت : دوشنبه ۱۳۹۲/۵/۱۴ - ۱۰:۴۵
پست: 1233-
سپاس: 824
Re: در محضر مولانا
شیر گفت آری ولیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیاء و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفرهکن زندان و خود را وا رهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشیست
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
مثنوی معنوی - دفتر اول
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیاء و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زانک این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا باردست
مکرها در ترک دنیا واردست
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آنک حفره بست آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفرهکن زندان و خود را وا رهان
چیست دنیا از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چونک مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزهٔ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گر چه جملهٔ این جهان ملک ویست
ملک در چشم دل او لاشیست
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حقست و دوا حقست و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
مثنوی معنوی - دفتر اول
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست