aht_Astronomy نوشته شده:از کجا میدونی که توانایی سفر نداشته و از کجا میدونی که حتما باید با سفرهای طولانی دریایی به اونجا ها سفر کند؟؟؟!
آیا شما فکر می کنید برای سفر به آمریکای جنوبی می توان از خشکی استفاده کرد؟ بدیهاً پاسخ خیر است! امروزه نیز حتی با پیشرفت تکنولوژی سفر انسان بین قاره ی اروپا و آمریکا زمان بسیار زیادی را می طلبد که حتی این میزان برای هواپیما های مسافربری بیش از 10 ساعت است! در ضمن انسان تا پیش از 10هزار سال پیش حداقل توانایی سفر های دریایی را نداشته است چه برسد به اینکه بخواهد در میان پوسته های زمین مکرراً مسافرت کند.
aht_Astronomy نوشته شده:برای رفتن به شمالگان از آسیا و یا اروپا میشه به اونجا ها از طریق خشکی رسید
شما دوست عزیز روی نقشه ی جهان این خشکی ها را علامت گذاری کنید و راههای احتمالی را برای ما شرح دهید که انسان چگونه می توانسته به این سرزمین ها سفر کند آن هم از اروپا و یا آسیا غربی و میانه! برای این که کار شما راحت تر گردد از این نقشه ی جهان معتبر استفاده کنید.
------------------------------------
------------------------------------
aht_Astronomy نوشته شده: عمر پانهادن انسان به زمین بیش از یک میلیون سال و در حدود دو میلیون سال است. این اطلاع رو از منابع معتبر باستانشناسی خارجی میگم و طی خبری اعلام کرده بودند که "خطری که 1میلیون سال پیش انسان را در شرایط انقراض قرار داد" که با این خبر میشه به قدمت انسان پی برد.
دوست عزیز بدانید گذشته ی انسان به بیش از 5 میلیون سال باز می گردد امّا متأسفانه و یا خوشبختانه گونه های متفاوت انسان تا پیش از 10هزار سال پیش انسانهای اولیه خوانده می شدند که به چهار دسته تقسیم می شدند.
1-هوموهابیلیس ها
از زمانی که اولین عناصر فرهنگی یعنی یک سلسله ابزار های سنگی با قدمت حدود ۵/۲ میلیون سال پیدا می شوند کم کم می توان از حضور انسان بر روی کره زمین با اطمینان بیشتری صحبت کرد و انسان های خالق این ابزار های ابتدایی نمونه هایی هستند که هوموهابیلیس انسان ماهر نامیده می شوند. مهارت این انسان ها که همچنان و تنها در شرق آفریقا زندگی می کرده اند از ساختن ابزار های سنگی بسیار ساده که غالباً برای شکار و یا انجام کارهای روزمره دیگر می توانسته مورد استفاده قرار بگیرد بوده است. هوموهابیلیس ها در مقایسه با نمونه های قبلی دارای قدی بلندتر حدود ۱۴۵ سانتی متر بوده و جمجمه ای بزرگتر که حدود بین ۷۰۰ تا ۹۰۰ سانتی متر مکعب گنجایش داشته است البته تفاوت های دیگری هم در سایر اندام ها می توان در این نمونه ها نسبت به نمونه های قبلی مشاهده کرد. اما هنوز عده ای از صاحب نظران هستند که ابزارهای سنگی ساخته شده توسط این نمونه ها را به عنوان ابزار نمی پذیرند زیرا معتقدند این تولیدات در چارچوب تعریفی که از ابزار ارائه می شود قرار نمی گیرد. در واقع در این تعریف گفته شده ابزار یعنی وسایلی که برای ساختن وسایل دیگر مورد استفاده قرار گیرد نه هر چیزی که انسان می تواند از آن به عنوان یک وسیله برای منظوری خاص مورد استفاده قرار دهد بنابراین این نمونه ها نیز برای عده ای همچنان انسان نما در نظر گرفته می شود.
2- هوموارکتوس ها
از حدود دو میلیون سال پیش اسکلت هایی از انسان به دست آمده که علاوه بر دارا بودن ویژگی های بسیار نزدیک به انسان امروزی قادر به تولید وسایل بودند که کاملاً با تعریفی که از ابزار گفته شد مطابقت دارد و این نمونه ها در اصطلاح علمی هوموارکتوس انسان راست قامت نامیده می شوند که قادر به تولید این ابزارها بودند و در حال حاضر دو نقطه از جهان یعنی شرق آفریقا و منطقه قفقاز در آسیا کشور فعلی گرجستان قدیمی ترین اسکلت هایی از این نوع را با قدمت بین ۸/۱ تا دو میلیون سال پیش ارائه دادند. هوموارکتوس ها از نظر جسمانی از گردن به پائین تفاوت چشم گیری با انسان های امروزی ندارند، تنها می توان تفاوتی در جمجمه و آرواره آنها با انسان های امروزی مشاهده کرد که گنجایش جمجمه هوموارکتوس ها به حدود ۱۲۰۰ سانتی متر مکعب افزایش پیدا کرده بود و متوسط قد آنها ۵۰/۱ تا ۶۰/۱ سانتی متر بوده که آنها ابزارسازهای بسیار ماهری بودند و بعضی ابزارهای به دست آمده از هوموارکتوس ها از نظر مواد اولیه، نوع سنگ و تکنولوژی ساخت بسیار قابل توجه هستند. این انسان ها معیشت شان مبتنی بر شکار و گردآوری بوده است و عمده ابزارهایی که می ساختند در این زمینه مورد استفاده قرار گرفت.
3- سنیانتروپ ها
نمونه های چینی آنها که سنیانتروپ نامیده می شوند در حدود ۸۰۰ هزار سال پیش در غاری به نام شوکوتین در نزدیکی شهر فعلی پکن زندگی می کردند که تکنیک های تولید آتش را می شناختند و برای تولید آن در محل های مسکونی خود مورد استفاده قرار می دادند اما به کارگیری تکنیک های تولید آتش از یک طرف و ساختن ابزارهای بسیار دقیق و کارآمد با بهره گیری از تکنیک های پیچیده که نشان دهنده بهره مندی از دانشی قابل قبول بود جای هیچگونه تردیدی را برای حضور فرهنگ در جامعه این انسان ها باقی نمی گذارد و نمونه های اخیر تا حدود ۱۰۰ هزار سال پیش در سه قاره آسیا، اروپا و آفریقا زندگی می کردند و از آن زمان به بعد هیچ نشانه ای از حضور این انسان ها به دست نیامده است.
4- هوموساپینس ها
در حدود ۳۰۰ هزار سال پیش حضور انسان با مشخصات کمی متفاوت تر در آسیا و آفریقا تایید شده است. این انسان که هوموساپینس انسان اندیشمند نامیده می شود مدت ها بعد به دو دسته تقسیم شده اند که دسته اول معروف به انسان نئاندرتال هستند. نئاندرتال ها با جمجمه های بزرگ تر از نمونه های امروزی از انسان مدرن متمایز می شوند که این نمونه ها دست کم در سه قاره آسیا، اروپا و آفریقا تا چهل هزار سال پیش حضور داشتند اما تجمعات شان در اروپا به خصوص اروپای مرکزی و همچنین غرب آسیا بوده است و از آن زمان دیگر نشانه ای از وجود آنها نمی توان بر روی کره زمین به دست آورد و ایران هم یکی از کشورهایی است که نشانه های دقیق و جالبی از سکونت این نوع انسان ارائه کرده است. اما دسته دوم هوموساپینس انسان امروزی نامیده می شود که قدیمی ترین نمونه آن در فلسطین با قدمت نزدیک به صد هزار سال یافت شده است. این نمونه دست کم تا به امروز بر روی کره زمین زندگی می کند و از حدود ۳۵ هزار سال پیش تمام قاره ها را به تسخیر خود درآورده است و شروع جدیدی در تاریخ زندگی انسان را نوید داده است که به دوره عصر حجر جدید معروف است. مهمترین شاخص آن پیدایش هنر در جامعه انسانی است و شاخص دیگر آن پیدایش پرستشگاه های عمومی است که غالباً در غار های زیرزمینی که نور طبیعی دریافت نمی کرده اند ایجاد شده و ویژگی مهم این پرستشگاه ها، تصویر حکاکی و یا نقاشی شده بر روی سقف و دیواره های آن است. تصاویری که در این پرستشگاه ها ترسیم شده اند غالباً تصاویر حیواناتی خاص بوده اند که به احتمال زیاد نمادهای مذهبی را تشکیل می دهند. در واقع جامعه انسانی در این مقطع به نظر می رسد با وجود اینکه هنوز از اقتصاد مصرفی تبعیت می کرده و شیوه زندگی مردمان آن کوچندگی بوده است به یک ساختار فرهنگی نسبتاً پیچیده رسیده بود که نمادهای مذهبی و پرستشگاه های عمومی به خوبی پیچیدگی این ساختار را نشان می دهند.
و باید بدانید که این گونه از انسانها توانایی سفر های دریایی را باز هم متأسفانه و یا خوشبختانه نداشته اند که این سندی است بر روی صحبت های بنده و پس از آن است که می رسیم به دوران تکامل و درخشش انسان:
● پیدایش انقلاب نوسنگی
در حدود ۱۵ هزار سال پیش جامعه انسانی وارد مرحله دیگری از تحولات فرهنگی عمیق می شود. انسان ها در این مقطع و تنها در خاورمیانه موفق می شوند با اهلی کردن اولین حیوانات و همچنین روی آوردن به کشاورزی ساختار اقتصادی خود را تغییر داده و وارد ساختار جدیدی که به آن اقتصاد تولیدی می گوییم شوند. در واقع دیگر دامداری و کشاورزی در این مقطع برای اولین بار با زندگی انسان آمیخته شد و مدت کوتاهی شیوه زندگی انسان را تغییر می دهد و پیدایش جوامع روستایی نتیجه این تحول است که تحول به قدری با اهمیت است که دانشمندان آن را یک انقلاب نوسنگی می نامند، انقلابی که در نهایت منجر به یک سلسله تغییرات بنیادی در جامعه انسانی شد و جوامع امروزی را شکل داد. این انقلاب در همه عرصه های اجتماعی، فرهنگی جامعه انسانی توانست عمل کند؛ ارزش ها، قوانین، نوع سکونت، تکنولوژی و حتی ساختار خانواده و باورها نیز از این تحولات مستثنی نبوده است. همچنین اختراعات جدید خصوصاً در تکنولوژی استفاده از فلزات و ابداع سفالینه از دیگر اختراعات مهم این دوره به شمار می آیند.
به نظر می آید به وجود آمدن پدیده مالکیت از دیگر تحولات مهم این دوره بوده باشد. به هر حال این تحولات در نهایت زمینه های پیدایش یک ساختار جدید اجتماعی، فرهنگی دیگر را فراهم کردند که منجر به پیدایش اختراع خط و همچنین جامعه شهری شد که باز هم در خاورمیانه این اتفاقات را شاهد بودیم.
در آخر پاسخ به شما باید گفت یخ بستن دریا ها و اقیانوس ها و ایجاد پل میان قاره ها امری هم ممکن و هم تا حدودی غیر ممکن است! غیر ممکن از جهت وسعت دریا ها و مشکلات زیست محیطی حاصل از آن و ممکن هم از جهت طولانی بودن دوره ی یخبندان ! ولی شما فکر می کنید انسان های اوّلیه می پذیرفته اند تا مسافت های بسیار بسیار بسیار طولانی را بدون وسیله و غذا و پوشش های مناسب روی یخ حرکت کنند و شاید هفته ها روی یخ ها زندگی کنند؟ حرف بسیار خنده داری می زنید(
)!
mamy72 نوشته شده:ميشه تا من دارم مطلبتونر و مي خونم خلاصه اي ازش رو بگيد
به روی چشم!
اما پيشاپيش آغاز سخن ازاين مقدمه گونه گريزي نيست كه: استاد هشترودي را از دو بعد و زاويهاي جدا بايد ديد و شناخت؛ نخست از نقطه نظر علوم انساني، چرا كه او يك اديب، خطيب شاعر، نقاد، محقق، متفكر و فيلسوف است كه هيچ كدام به رشتهاي تخصصياش مربوط نيست(گو اينكه در همة آنها چيره است!).
دو ديگر از ديدگاه علوم رياضي و تجربي به لحاظ دامنة اطلاعات و صلاحيت و تخصص وصف ناپذير و خارقالعادهاش در منطق رياضي، فيزيك مسايل كيهاني و سفاين فضايي و.... كه همه در ابعاد ادراكي و آگاهي فكري او جاي دارد. ليكن از جهات عاطفي و اخلاقي اگر بيش از وسعت دانشش قابل احترام و ستايش نباشد، بيگمان كمتر نيز نخواهد بود، تواضع و حسن سلوكش نه تنها در زندگي عمومي و اجتماعي و با شاگردان، در محيط تدريس و تعليم، بلكه در برخوردهاي خصوصي و شخصي و بيان و قلم(منهاي عصبانيتهاي نوبتي كه به مخاطبان لجوج و دگم ميتراود) و رفتارهاي به هنجارش، اعجاب انگيز و كرنش آميز است، و اينها همه و همه شخصيتي تمام عيار و قرين به كمال عرضه ميكند. كما اينكه خود بارها گفته است؛ تنها دانش و تكنيك نميتواند انسان و زندگي را با سعادت هم آغوش سازد. چرا كه علم خود شعور ندارد و اين اخلاق و سجاياي نيك بشري است كه جهان و انساني نيك اختر و مالا زندگي سعادتمندانهاي را پايه تواند گذارد.
نحوة استدلال و استنباط استاد از آنجا بر مبناي منطق علمي و جدالي دديالك تيك) استوار است، جاي چند و چون باقي نميگذارد. چرا كه(دو دوتا: چهارتا) چانه زدن بر نميدارد و انكارش موجب رسوايي منكر است و استاد با اين جهانبيني كه گهگاه با گرايشي عرفاني (در مسايلي كه علم هنوز قدرت چنگ اندازي و پاسخ گويي به آنها را نيافته) توأم ميگردد، ميانديشد و ميكوشد تا خشكي و نارسايي علم را در جايي كه «پاي استدلال چوبين بود» با سير و سلوك و كشف و شهود جبران كند و گاه سخن را بدانجا ميكشد كه: در اين زمينه پيش از اين نميتوان سخن گفت و اگر سخن استاد به درازا ميکشد اين جز وسعت عرصة انديشه و دانش گوينده علتي ندارد. چه اگر تمامي نظريات وي را راجع به هنر بخواهيم مطرح كنيم نه تنها اين مقال به هيچ روي تاب آنهمه را ندارد بلكه كتابي قطور را بايد به اين فهم تخصيص داد. و لذا برسبيل و به مصداق «آنقدر هست كه بانگ جرسي ميآيد» ملخص آن را غنيمت ميشماريم و پاس ميگزاريم.
ضمناً نگفته و نهفته نماند كه چون سخنان استاد از روي نوار ضبط و بروي كاغذ پياده شده ازمقداري دستكاري و حك و اصلاح مصون و ايمن نمانده(البته با اجازت استاد) چرا كه از تغييرمعادل و طابق النعل فرم عبارات و جملات، گريزي نبود.
از فلسفه هنر آغاز كرديم كه كلام لبريز بود: سالها پيش استاد در برابر اين ايراد كه پارهاي بر او وارد آورده بودن مبني بر اينكه استاد با فلسفه موافق نيست اين پاسخ را داد:«نفي فلسفه، تخطئة نتايج تكاپوي سيري ناپذيربشر،در طي قرون و اعصار است.» و سپس سخن بدانجا كشيد كه هنر بيشك همزاد انسان است و بقول استاد كلنل علينقي وزيري:«هنر قديم است. به قدمت بشريت»(1) كه از دامان مادرش (فلسفه) مانند ديگر فرزندان، جدا گشته و راهي مستقل پيش گرفته،در اينجا به تاريخ هنر رسيديدم و پيدايش و سير و تطور آن در دورانهاي تاريخ طبيعي مالا تكامل آن «الي يومنا هذا» و سپس نقش و رابطة متقابلشان و تعاريفي كه از هنر شده كه هيچ يك از كليت و جامعيت و مانعيت برخوردار نيست. چرا كه گستردگي هنر را به ابعاد تعاريف نسبي و مجرد نميتوان محدود كرد. و آنگاه نقش گذاري و نقش پذيري هنر از زندگي و طبيعت با اين دو و رابطة انسان با طبيعت، كه زندگي و همة پديدهها و از جمله هنر از جملة آنهاست، كه غايتش همه پويندگي و دوندگي آزگار است و نه يك سر رسيد و سر منزل معين،زيرا اگر نقطهاي معلوم و مسيري مشخص به عنوان كمال و غايت فرض شود بن بست و ايستگاهي بيش نخواهد بود كه الزاماً و بالضرور، توقف را موجب خواهد شد. و حال آنكه عايت و كمال انساني همه در تحرك و تكامل اوست بسوي بينهايت و آنچه نميدانيم چيست و آنجا كه نميدانيم كجاست. كه دانش و هنر نيز به نوبة خود وسيلهاي هستند تا انسان را در اين سفر بيانتها و رهسپاري مستمر و مداوم و تعالي و عروج لاينقطع در جدال و تقلاي بيشتري ياري بخشد تا به اين ترتيب بهتر مفهوم «انسان موجودي است فرازرونده و متكامل» روشن و اثبات گردد.
عنصر هنر
در اولين صفحة كتاب دانش و هنر چنين ميخوانيم: «مايه هنر احساس هنرمند است كه از اين جهت ذهنيت هنر مسلم به نظر ميرسد. بدين معني كه هنر با علم دروني هنرمند بيشتر ارتباط دارد تا به عالم خارج».
«اما احساس هنرمند، احساس ساده فرد عادي نيست و اندشههاي باريك و ژرف و دقيق و عميق با اين احساس يك رشته مدركات عميق و دقيق است احساس هنري ميناميم».
اما اين احساس جز رنج هنرمند نيست چرا كه :«جهان هنر، جهان دردها، يادها، ناكاميها و اميدواريها است. هر رنجي زخمهاي است كه تارهاي دل شاعر به لرزه و ناله در ميآورد و ياد هر اميد از دست رفتهاي...مايه انديشه هنري شاعر است...» كه جز اين استاد اشاره كرده بود: امروز اخلاق و هنر دچار نوعي هذيان و سرسام گرديده و اين غفلت فرهنگي را هنرمند است كه در ابعاد هنر خويش بايد با رنج خويش جبران كند. او بايد حجابهاي غفلت را با ديه و جزيه و كفارة گناه ناكردة خويش بدرد و بگسلد. او در جهت كمال خواهي و اعتلاي انسان، شيريني لذت خويش را در عمق و بطن همان رنج مييابد و مزد خويش را ميگيرد.
استاد به عنوان شاهد مثال اينشتين را نام برد كه اگر بمب را ساخت يا اتم را شكافت، اين گناه ناخواستة هر دانشمندي است كه كفارهاش را ديگران بايد بدهند(هيروشيما) و شايد هنرمند تصويرگر اين وقايع باشد. او با اشگ خود بايد اين گناه را جبران كند و همين تكاپو ذات هنر است و آنچه حاصل ميآيد به هنرمند مربوط نيست. او تعهدي براي غايتي معين نسپرده است.
تاريخ، سامان نيست
در يك سخنراني راجع به هنر، استاد سخن را به تاريخ كشيد كه سامان نيست بلكه آشفتگي و سرگشتگي است و همچنين اين مسأله عنوان شد كه انسان در معبر اين تاريخ است، نه سازندة آن. با توجه به اين مفاهيم خواستم نقش انساني كه در اين گذرگاه دچار آشفتگي با زمينهاي در ماهيت اين سرگشتگي روشن شود و استاد چنين گفت:
«انسان براي نگهداري و ماندن خاطرات در اذهان داستان نويسي را در هنر جاي داده كه جلوي غفلت آدمي از گذشته با يادآوري آن گرفته شود. چرا كه مقداري از آنات و يادهاي گذشته از خاطره ها ميرود. او سازندة آينده نيست و من به همين اعتبار گفتم تاريخ سامان نيست بلكه نابساماني است. زيرا مسأله تبلور و تكوين آن به عهدة آينده است، تاريخ گذشته را وقتي ورق ميزنيم، با مللي برخورد ميكنيم كه خاك شده و از ميان رفتهاند. نسلهايي از گذشته بودهاند كه راهي را ميبايست طي كنند. اما اين راه از قبل تعيين نشده است.هر لحظه در حال تطور است و تكوني آن اين نيست كه راه رفتهاي را بپيماييم يا اين مرايا و مناظري كه بايد جلوهگر شود يكايك از پيش ساخته نيست. هرعصري بنيانگذار عصر بعد از خود است. آنچه اعصار را بهم پيوند ميزند فقط انديشههاست. زيرا آنچه در جهان مادي بصورت هيجانات ماده بروز ميكند قاعدتاً تكرار ناپذير است، آينده همه چيز را عوض ميكند و هرچيز ارزيابي و ارزگذاري خاص خود را دارد و حتي مدلها در هر عصري عوض ميشوند و مدلهاي گذشته، پشت حجاب نسيان به فراموشي سپرده ميشوند. ولي انديشه از گذشته به آينده تسلسل يافته و از قرون متمادي تا آيندة غير قابل پيشيبيني ادامه مييابد. اگر ما با گذشتاگان ميانديشيم، با آنها زيست ميكنيم(از راه انديشه)، آيندگان نيز در اين هم انديشي سهيم خواهند بود. اما تاريخ را اگر از آن حيث در نظر بگيريم بسوي هدفي معين است، اين تاريخ نوشتن لازم ندارد،زيرا اين را همه كس خواهد دانست و حال آنكه تاريخ ندانستة عمر انسان است. حجتي در تاريخي كه ما زندگي ميكنيم اگر وقايع نگار آن را مينويسد خود نميداند كه در پس پرده چه ميگذرد.
تاريخ به منزلة صحنة تأتري است كه بازيگراني از صحنة پيش به صحنة بعد ميآيند و چند صباحي نقش شخص گذشته را ادامه ميدهند. كه اين صحنه بخودي خود مهم نيست بلكه اين بازيگران هستند كه با ايفاي نقش خود زندگي را ميسازند و بهر عصري نقش و اثر مشخص تعلق و نسبت ميگيرد و به اين ترتيب ادوار و اعصار و فصول ممتاز تاريخي شكل مييابند.
«فرد هم اين ميان با همين كيفيت نميتواند آنات زندگيش را اتصالي بخشد و لحظة مشخصي نيست كه با هم بطور كامل متسلسلو پيوستگي داشته باشند و اگر به گذشته بيانديشيم و آنرا به خاطر بياوريم به جهت همين خلاء ميان حوادث، چنين به نظر ميرسد كه آنها را جهش طي شدهاند و لحظاتي كه ممتازند پشت سر هم قرار ميگيرند و آنچه ميان آنها است فراموش شده و نميتوان گذشته را بصورت اتصال و توالي بين لحظات و آنات بياد آورد اما لحظات ممتاز بيرون كشيده ميشوند تا داستانها و قهرمانهاي تاريخي بدين سان بوجود آيند. بنابراين تاريخ را نبايد به عنوان يك نظم از پيش تعيين ساخته بيانگاريم. بلكه همه دستخوش تغيير و تحول زمان همة پديدهها و از جمله هنر را در ابعاد خود دگرگون مينمايد. اما تصويري كه از تاريخ ميگيريم، ما هستيم كه آن را به شكل تاريخ در گذرندگي در مجاري احوال و حوادث قرار ميدهيم پس به تعبيري انسان شايد نقطهاي باشد در زمان و مكان. پس آنان كه در معبر آن واقع شده و اين حوادث هستند كه بر انسان غالب و چيرهاند. يا انسان در طول زمان و راهي گسترده، بدون اينكه از سرنوشت او با خبر باشيم قرار دارد كه به تاريخ طبيعي آن را تعبير ميكنيم. اما تاريخي كه ما عناصر آن را بعداً در اثر وقوع حوادث بوجود ميآوريم همان تاريخي است كه انسان را ميسازد و مينگارد كه به آن معناي اول انسان در معبر تاريخ است. مثلاً حادثة آتش فشاني كه كوه دماوند از نو امكان ندارد. اما قابل تصور است. ممكن است مسيري تحولي را عوض كند نه كيفيت فنومنها و حوادث را. اينجا به جبر نميرسيم اين را بايد دانست كه در بروز حوادث نه سلسلة علل وجود دارد نه معلول. آن علل و معلولي كه ما در علم مراد ميكنيم به كلي با آنچه در فلسفه در نظر داريم فرق ميكند. چرا كه ما علت و معلول را در فنون منظور كردهايم نه در خود و ذات هستي. در دانش به نفس هستي كاري نداريم. بلكه روابط آنها كه به صورت پديده و حادثه وجود دارند مورد توجه است. اينجا علت ناچيزي است به كلي روشن مثلاً از نظر دانش علت بالضروره بايد معلول را بوجود آورده باشد. يعني معلول مستقيماً مشتق از علت باشد،ليكن آنچه فيلسوف مراد ميكند. توجه به فنومن نيست بلكه او ميگويد جهان هست. چرا هست؟ او به دنبال چرايي است درحالي كه دانشمند ميگويد: اين چيز وجود دارد و داراي فلان کيفيت مخصوص نيز هست. انديشه ي علمي مطلق است، وقايع سيره و ذوق متفكر نيست در حالي كه انديشة هنري گونهگون بوده و دردها، شاديها و روحيات هنرمند همه موروث آنات زندگي گذشتگان است و چنين انديشة هنري گونهگونه بوده دردها، شاديها و روحيات هنرمندان هم عرض و در آميخته است اما تاريخ دانشمندان جز تاريخ علم است. ولي بهرحال اين همان تاريخ مدون است كه انسان آن را بوجود ميآورد.
آگاهي، سنت، بدعت
قبلاً بخاطر داشتم كه استاد اشاره كرده بود: تكاپوي هنرمند در سياق و نسق و جستجوي آزادي است كه رابطهاي نزديك و مستقيم و ناگسستني با آگاهي دارد. هنرمند با اين آگاهي ديوارهاي سنت را ميشكند تا بر جايش بدعتي نو گزارد كه چنين ادامه يافت: «آزادي كه ما در هنر مراد ميكنيم (Subjective) و ذهني. يعني در انديشه است: يك فيلسوف آزاد است كه بهر ايسمي كه ميخواهد بگرود. حتي انسان، ممتنعات را هم ميتواند با آزادي فرض كند. اينكه ميگويد «فرض محال،محال است» بدين معني است كه آنچه ديده و حس و تجربه نشده محال است. پس آزادي ذهن قطعي و هنر اولين نمونة اين آزادي است. اما اگر هنر را سازندگي ذهني بگيريم و شرط تفاهم را از آن برداريم به كلي به آزادي مطلق رسيدهايم. پس آزادي مشروط به تفاهم ميگردد كه آن آزادي مطلق را سلب ميكنيم. در حالي كه در دانش به هيچ روي آن آزادي وجود ندارد. چرا كه آن مقدمات و پيدايش دانش نوعي قيد وبند بوجود ميآورد كه در هنر موجود نيست. آن آزادي كه ميخواهد همه چيز را عوض كند، بالمآل سنتها را ميشكند. زيرا سنت زائيدة ذهن است نه اجبار، بنابراين اگر براي صفود از پله بالا ميرويم، اين يك اجبار عقلاني است نه يك سنت. اما وقتي به آشنايي سلام ميكنيم اين نوعي سنت و عرف است. و شرط تفاهم تنها قيد هنر است. در حالي كه براي هنرمند هيچ مانع و اشكالي ندارد قوانين فيزيك را منكر شود زيرا قواعد ذهن بخودي خود موجوديت دارند ولي هنر حتماً آنجايي نيست كه انسان از طبيعت تبعيت كند. انسان هنر را بوجود ميآورد در حالي كه دانش را از طبيعت بيرون ميكشد. در دانش كيفياتي هست كمابيش مجهول كه درست شناخته نيست. يعني قانون علمي طوري وضع ميشود كه فنون را در بر ميگيرد و بر طبيعت حاكم ميشود. مثلاً اگر قانون جاذبة نيوتون بوسيله نسبيت انيشتين از حيزّ اعتبار ساقط شد لکن گرده اي از آن باقي ماند، يعني نتايج آن را نگهداشت. در حالي كه هنر ميتواند تمام سنت سابق را بشكند و آن را با بدعتي نو يكباره انكار كند و به فراموشي سپارد.
اما نصاب و نسبت آگاهي ما در جهان خارج نسبي است. لذا هر قدر اين آگاهي بيشتر شود آن نسبت كاهش مييابد. مثلاً در قديم بين ماترياليستها و ايدهآليستها اين وضع بوجود آمد كه يكي از اين دو دسته شعر خوب ديگري را ميربود و ميخواند و بخود و دستهاش نسبت ميداد. ولي بعدها سبكي بوجود آمد كه شعر بدي ميخواند و مدعي ميشد اين را دستة مخالف سروده:«شعر بد گفتن و نسبت به حريفان دادن» بديهي است كه هر قدر اطلاع ما از جهان خارج بيشتر باشد بهمان نسبت غلبة انسان بر طبيعت بيشتر خواهد بود و آزادي او هم بيشتر خواهد شد چرا كه تصرفش بر طبيعت افزايش مييابد. بطوري كه به ماه رفته فردا هم به كرات ديگر خواهد رفت و حال آنكه براي گذشتگان اين امكان وجود نداشت. هنرمند هم به موازات علم دست يافتنش برطبيعت و گسترش حوزة هنرش يعني تصور پذيريش زيادتر شده و در واقع هنر موسعتر گرديده اما از اطراف ديگر نفس تكامل و وسعت ماشين نوعي اسارت براي انسان ايجاد كرده و حقوق بيشتري را كه ممكن است به محدوديت آزادي بيانجامد موجب گرديده است.
رمز سر به مهر
اگر هنر، رازي سر بمهر و نگفتني و نهفتني و ناگشودني است. پس كوشش هنرمند، بيخبر و سرگردان كه در اين گشايش عبث مينمايد!...بيشك نه! چرا كه رفتن بسوي مرگ، مرگ نيست. اين نهايت سرگشتگي است. مرگ تنها در دروازههاي شمالي قرار ندارد. بلكه در دروازههاي جنوبي نيز به استقبال و انتظار ما ايستاده است و ما را از آن گريزي نيست. پس ايستادن مرگ است تا به سراغ ما بيايد. اما اگر با شهامت بسوي آن برويم و نهراسيم، اين رفتن و خطر كردن ذات هنر است. هرقدر حوزة دانش بيشتر شود، مجهولات ما كمتر ميشود و هنرمند گوياي نهفتنيها و نگفتنيهاست كه تكامل مييابد و هنرمند پيغام گزار جهان درون ناپيداي انسان است. پس هرقدر ما در دانش آگاهي مييابيم به همان كيفيت هنرمند را آوارهتر و سرگشتهتر مينمائيم. و اين راز سر بهمر است، همچون چيزي كه به بينهايت ميپيوندد و ما را از آن خبري نيست. ما در ميان اين راز كه اجازه نيافتهايم بگشائيم، نقطهاي بيش نيستيم؛ هنر هر روز پيچيدهتر ميگردد و حيات آدمي از لحظة تولد تا آن مرگ، لمحه اي كوچك از ابديت است.
علل در هنر
رنج هنر، مايه و احساس هنرمند است: اگر آفرينشهنري دردناك و جانكاه است از آن رو است كه هنرمند به سرنوشت محتوم خويش آگاه ميباشد. بهرسو رو كند، مرگ بيامان روبروي او در انتظار اوست....هنر خلاقه از آن رو دردناك است كه توليد و تولد نوزاد ديگري است كه پس از مرگ هستي بخش خويش بايد به زندگي مثالي يا خيالي او ادامه دهد...» (از كتاب دانش و هنر).
بيشك اين دردها و احساسها همه معلولند و اساساً خود هنر پديدهاي روبنايي است. برخي گفتهاند: هنر خيالبافي است. (بندتو كروچه) ميگويد: شعر، بيان تخيل است. وفرويد آن را معلول«ليبيدو» ميداند و استاد پاسخ ميدهد: «اينها هركدام به تعبير قسمت خاصي از هنر پرداختهاند و همه نيز تا حدودي حق دارند. هنر همچون شيئي است كه هزار سطح و بعد دارد كه هر نظارهگري يكي از آن سطوح و ابعاد راميبيند. اينها هيچ كدام غلط نگفتهاند. اما هيچ يك نيز حق مطلب را ادا نكردهاند. زيرا انسان موجوديست بغايت غامضتر از آنكه بتوان به تمامي خفايا و اسرار او پي برد: فرويد مطلبي را عنوان ميكند. كارل ماركس مسأله را به شكل اقتصادي طرح ميكند و حق هم دارد. سقراط آن را از آسمان پايين ميكشد و به مغز و قلب و عشق و عاطفه مربوط ميسازد و شايد روزي به پا برسد و بزيرگل برود. اما همان است كه بود. گوهر شب چراغي كه به خلاف هم اگر بيفتد همان هنر است.
پس فرويد و سقراط و هيچ كس همه چيز را نديدهاند معلومات هنري به كلي تأليفي است و هنر به تبع دانش حكم اضغاث و احلام را دارد كه پرورده و شكوفنده ميشود نه دانش به تبع هنر، كه تركيبي و كلي بوده، با اجزايي جدا از هم و مكاتب هنري و ادبي هم بدورانهاي مختلفي تقسيم و مربوط ميشوند از همين نشأت ميگيرند كه هركدام جلوهاي خاص از هنر به شيوهاي خاص متجلي ميكنند و اگر يكي بخواهد مدعي شود و همه چيز را بيان كرده، دروغ گفته «همه چيز را همگان دانند. و همگان هنوز از مادر نزادند»(بوذرجومهر). اما اگر همة مكاتب را در هم ريزيم و به هم آميزيم تا كامل شوند بقول «هگل » شايد من تزي بدست آيد كه كامل باشد. مثلاً امروز يك شاعر از رمانتيسم و نه رئاليسم و نه ناتوراليسم و سوررئاليسم و كلاسيسم تبعيت نميكند. او آميزهاي است از تمام اينها. و انحصار كردن هنر در عرصة يكي از اينها درست نيست و اگر راز سر بمهري گشودني بود، هنر ديگر مفهومي نداشت. هنر زائيدة ابهام است و زباني پيچيده. دلير عيار به همين منظور معشوق را در حرير لطيف ميپوشاند! استاد ديگر از اينجا فراتر نرفت و هرچند خواستم علل و عوامل زيربنائي هنر و فونكسيونها و استروكتورها د روند تكاملي و عليت آن را در مناسبات اجتماعي و توليدي در ابعاد فرهنگ، به مهريز بررسي بگيرد و شكل طبقاتي هنر ر ارزيابي نمايد، عرصه تنگ و مجال را اندك يافتم. و استاد گفت: شايد من در اين زمينه «تكرو» هستم؟
پس به ناچار تحقق يك هنر جهاني با توجه به بومي و محلي بودن هنر جويا و پرسا شدم، چطور ميشود انتظار داشت يك ايتاليايي همانقدر از گوته محظوظ شود كه يك آلماني، و يك آلماني همانقدر از دانته سود جويد كه يك ايتاليايي، و استاد همانگونه كه بارها اشاره كرده بود اظهار داشت: در زمينة هنر نيز بموازات روابط ديگري كه بين ملل بوجود آمده، آشنايي و آگاهي از ديگران افزايش يافته و مرزها بهم نزديك شده و شناخت السنه و خصوصيات و فرهنگها، متدرجاً به رابطة نزديكتر بين آفريننده و دريافت كنندة اثر در سراسر عالم به نوعي تفاهم خواهد انجاميد كه بعد وحدت دريافت را موجب خواهد شد. خلاصه امیدوارم این کتاب را حتماً مطالعه کنید زیرا هم نویسنده آن فردی علمی و قابل اعتماد است و هم مطالب آن بسیار زیرا و در عین حال کامل و قابل قبول است!
mamy72 نوشته شده:در ضمن خاطره رو هم تعريف نكردي
راستی کدام خاطره را می گفتید؟
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند همه ی شما عزیزان سایت هوپا
ســــــــــــــــــــینـــــا سوپرمن (س.ج)
(
)